#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_37


اسدی – دیدین؟ این سگ اجازه نمیده کسی وارد خونه بشه.خودم هر روز میام و بهش غذا میدم...هر روز هم به خونه سر می زنم.

- باشه آقای اسدی! قانع شدم.اما شما بیا خونه ی منو ببین.از پنجره ی هال خونه ی من که مشرف به اینجاست یه سنگ خورده به شیشه، این هوا...!

اسدی – من شما رو قبول دارم اما خودتون که اینجارو دیدین...

وقتی دیدم حرفای من و اسدی به جایی نمی رسه خدافظی کردم و برگشتم خونه. راست می گفت.هیچکس توی اون ویلا نبود.سگه هم که از اون پاچه بگیر ها بود.فکر نمی کنم کسی بتونه دور از چشمش بره توی ویلا...اینجا هم که همه ی خونه ها شیروونی داره و توی کوچه ی ما هیچ پشت بومی به پشت بوم ب*غ*لی راه نداره. حالا اینا به کنار... من موندم اسدی فامیلی منو از کجا می دونست! من که به هیچ وجه اسمشو نشنیده بودم.فقط چند بار توی کوچه دیده بودمش.

فردا شب سال تحویل بود.اما توی اون شرایط اصلا برام مهم نبود...همش فکرم مشغول اتفاقای این چند روزه بود...از یه طرف هم فکر درس و کار بودم.توی این چند روز حتی فرصت نشد مسافر کشی کنم.از گشنگی نمیرم خیلی شانس اوردم.اگه ترم آخر نبودم حتما درس رو ول می کردم.توی این شرایط حیف بود...به خاطرش کلی دود چراغ خورده بودم.شاید با لیسانس بهم یه کاری بدن!

عجیبه که امروز خبری از سورن نیست! با اینکه هر روز میاد اینجا مزاحمم میشه اما دلم واسش تنگ شده.تصمیم گرفتم برم و یه سری به سورن بزنم.سریع آماده شدم و راه افتادم.خونه ی سورن با اینجا فاصله ی زیادی نداره.حدودا دو تا خیابون.وقتی رسیدم دیدم در حیاط بازه.منم ازم از خدا خواسته رفتم تو و درو بستم.خونه ی سورن اجاره ایه اما صد برابر خونه ی من شیکه.اصلا قابل مقایسه نیستن.البته این از مزایای بچه مایه دار بودنه.اما بدی خونه ش اینه که صاحب خونه بیخ گوششه.بسیار هم فضوله.از اونجایی هم که با پدر سورن دوسته هر اتفاقی اینجا میفته رو گزارش می کنه.چند ضربه به در خونه ی سورن زدم.

سورن – بـــَه...سلام!

- سلام...میذاری بیام تو؟

سورن – ببخشید! حواسم نبود برم کنار...بیا تو.

با هم وارد خونه شدیم.البته خونه که چه عرض کنم! انقدر بهم ریخته بود که طویله برای نامگذاریش مناسب تره.

- حیف این خونه که دست توئه.

سورن – توی این چند روز سرم شلوغ بود.نرسیدم تمیز کاری کنم.راستشو بگو بهراد! (یه چشمک زد و گفت) دلت واسم تنگ شده بود؟

- راستشو بخوای حوصله م سر رفته بود.

سورن – باور کردم.چه خبرا؟

منتظر بودم همینو بپرسه.شروع کردم و تمام اتفاقایی که دیروز افتاده بودم رو براش تعریف کردم.

سورن – چی بگم...! حتی نمیشه حدس زد کار کیه.خودت بیشتر به کی مشکوکی؟

romangram.com | @romangram_com