#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_36
خواستم برم توی اتاق خواب که اول از همه لباسامو عوض کنم.وقتی اتاق رو با اون وضعیت دیدم حسابی جا خوردم...تمام اتاق بهم ریخته بود.وسایل کمد دیواری ها بیرون ریخته شده بودن.انگار یه نفر کتابامو از روی میز پرت کرده بود وسط اتاق...دری رو که از داخل،اتاق خواب رو به هال وصل می کرد باز کردم تا ببینم وضعیت اونجا چجوریه...افتضاح بود! اونجا هم بهم ریخته بود...انگار طوفان اومده بود! بیشتراز اینکه عصبی بشم گیج شده بودم.مطمئن شدم که یه نفر به راحتی وارد خونه میشه.در عین حال میدونه من چه موقع خونه نیستم.ولی منظورشو از این کارا نمی فهمیدم! چیزی رو ندزدیده که البته چیزی برای دزدی وجود نداره.اما اگه دزد بود باید همون دفعه ی اول که میدید چیزی برای دزدی نیست بی خیال میشد.حالا چرا خونه رو بهم میریزه؟ حاضرم یه چماق توی سرم بکوبن اما انقدر زحمت مرتب کردن خونه رو روی دوشم نذارن.خونه ی مسعود کم بود...اینجا هم اضافه شد.هر چی فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم...نه دشمن درجه یکی دارم...نه شغل خطرناک چون هنوز وارد کار حقوقی نشدم...نه قضیه ی عشقی ای مطرحه! نکنه کسی به خیال اینکه من هنوز عاشق نسترن ام داره این کارا رو می کنه و می خواد من بکشم کنار؟! اگه اینجوری باشه طرف خیلی ابلهه! چرا رک و راست بهم نمیگه؟!
اما نه...همه می دونن من خیلی وقته دور این قضیه رو خط کشیدم.
بی خیال...در حال حاضر کاری از دستم برنمیاد به جز اینکه خونه رو جمع و جور کنم و قفل در حیاط رو عوض کنم.
ته سیگارمو از پنجره انداختم توی حیاط و مشغول شدم.
یه ساعتی طول کشید که همه جا رو مرتب کردم.توی پذیرایی خودمو روی مبل ولو کردم.خیلی خسته بودم...حوصله ی هیچی رو نداشتم.فقط دوست داشتم بخوابم.برای اینکه ذهنم آروم بشه برای چند ثانیه به هیچ چیز فکر نکردم.چشمامو بسته بودم.خیلی ریلکس نشسته بودم که یهو صدای شکستن شیشه رو شنیدم.صدا از توی هال اومد.سریع رفتم توی هال و دیدم شیشه ی پنجره ی منتهی به حیاط خورد و خاکشیر شده و یه سنگ نسبتا بزرگ هم افتاده وسط هال.رو به روی این قسمت از خونه یه ویلا بود که صاحبش سالی یک بار بهش سر میزد.
دیگه واقعا عصبانی شده بودم.بلافاصله رفتم توی کوچه.هیچکس تو کوچه نبود.باید مطمئن میشدم توی ویلای همسایه کسی هست یا نه.رفتم جلوی در ویلا و به شدت زنگ زدم.کسی جواب نمیداد.دو سه دقیقه بکوب زنگ زدم و هیچ خبری نشد.همسایه ی ب*غ*ل دستی ویلا اومد بیرون.مثل اینکه صدای زنگ زدن منو از ویلا شنیده بود.ازم پرسید که چه اتفاقی افتاده.منم ماجرای شکسته شدن شیشه رو براش تعریف کردم.
- فکر نمی کنم از این خونه سنگ پرتاب کرده باشن آقای ماکان.
- ببخشید شما آقای؟
- اسدی هستم.
- خوشبختم آقای اسدی...اما این خونه تنها خونه ایه که می تونه به پنجره ی هال من سنگ پرت کنه.دقیقا مشرف به پنجره ی خونه ی منه.
اسدی – آخه صاحب این ویلا کلیداشو به من سپرده که هر از گاهی هم به خونه ش سر بزنم.همیشه هوای خونه شو دارم.آخه از آشناهامونه.مطمئنم کسی واردش نشده که بخواد یه خونه ی شما سنگ بزنه.اگرم از تهران اومده باشن حتما به من میگن.
- خب شاید کسی دزدکی رفته باشه داخل؟
اسدی – ممکن نیست.چون داخل حیاط ویلا سگ بستیم.می بینید که...توی این چند ساعت اصلا پارس نکرده.
- خب شاید سگ تونو چیز خور کردن!
اسدی یه کم فکر کرد و گفت :برای اینکه خیال تون راحت بشه الان میرم و کلیدا رو میارم.شاید حق با شما باشه.
اسدی در خونه رو باز کرد و با هم رفتیم داخل.همین که وارد حیاط ویلا شدیم سگی که ازش حرف می زد اومد جلو و شروع کرد به پارس کردن.اسدی به سگه اشاره که که بره عقب.
romangram.com | @romangram_com