#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_143
یه مکث کردم و گفتم : تقریبا شش سال.
سیما پیروزمندانه لبخند زد و سرگرم بستنی خوردن شد.انگار از شنیدن حرفم خیلی خوشحال شد.برعکس ، میترا شدیدا تعجب کرد.
میترا – مگه چند سالتونه؟
- بیست و چهار سال.
اصلا با عکش العمل هاشون حال نکردم...حرفم اونقدرها هم تعجب برانگیز یا خوشحال کننده نبود! البته اگه می دونستم انقد روی سیگار کشیدن من حساسن زودتر می گفتم چون بعد از اون دیگه کسی حرفی نزد تا اینکه بستنی و کیک خوردن مون تموم شد.
میترا میزو حساب کرد و از کافی شاپ زدیم بیرون.ساعت نزدیک پنج بود.ازشون خدافظی کردیم و به طرف ماشین حرکت کردیم.
- دلت خنک شد ؟
سورن – آره اتفاقا چند وقت بود بستنی نخورده بودم. تو چی دلت خنک شد؟
- واسه چی؟
سورن – می مُردی نگی شش ساله سیگار می کشی؟
- حقیقتو گفتم.
سورن – حالا واسه ما شدی حسنک راست گو؟! ابله این میترا ئه دندونش پیش تو گیر کرده.
- ولی فک کنم الان دیگه دندونش به خرخره م کار می کنه.
سورن – شاید...
سورن ماشین رو روشن کرد و خواست حرکت کنه که یه نفر زد به شیشه ی ماشین.میترا بود.شیشه رو کشیدم پایین.
- بله ؟
romangram.com | @romangram_com