#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_144


میترا – میشه یه لحظه بیاین بیرون ؟

از ماشین پیاده شدم.

میترا – یه خواهشی ازتون داشتم ولی نمی خواستم جلوی بچه ها بگم.

( واقعا دلم براش می سوزه...عاشق چه خری شده! )

- بفرمایین.

میترا – اگه بشه می خواستم یه قرار بذاریم با همدیگه یه کم صحبت کنیم...

- خیلی براتون مهمه ؟

میترا – بله.

- باشه، چشم. کجا؟

میترا – شماره تون رو به من بدید، باهاتون تماس می گیرم و میگم...

شماره مو بهش دادم و خدافظی کردیم.دوباره سوار ماشین شدم.

سورن – بهش شماره دادی؟

- آره...مگه تو دیدی؟

سورن – نه...فقط شنیدم.داشتم جای دیگه رو نگا می کردم.(و به رو به روش اشاره کرد)

اون پسره ، سیاوش جلوتر از ماشین ما ، کنار چند نفر وایساده بود ولی تمام حواسش به ما بود.

- بد نگا می کنه!

romangram.com | @romangram_com