#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_14
(آخ که من چقد از لفظ "بهراد خان" بدم میاد.همونطور که داشتم سیگار پک می زدم جواب دادم)
- سلام.
نسترن – خیلی وقته ندیدمت...جوری که قیافه تو یادم رفته بود.
(تو رو خدا حرف زدنشو ببین! "قیافه تو"...انگار نه انگار که من از این بزرگترم! منو بگو عاشق کی شده بودم!می خواستم بگم ولی من قیافه ی نحس تو رو هیچ وقت فراموش نمی کنم...اما خویشتن داری به خرج دادم)
- خب حالا به یاد اوردید؟
نسترن – آره.
- خدا رو شکر.
نسترن – دایی نمیای پیش بقیه؟
مسعود – الان که داشتم پیش بهراد یه سیگار می کشیدم...حواسم هم باید به غذاها باشه.یه چند دقیقه دیگه میام.
نسترن – پس من برم پیش بقیه.بوی سیگار حالمو بد می کنه.
نسترن داشت از آشپزخونه بیرون می رفت.
مسعود – خوش گلدی...
بعد از چند دقیقه مسعود گفت : تو برو بیرون منم چند دقیقه ی دیگه میام،اگه با همدیگه بریم خیلی تابلوئه.
قبول کردم و رفتم بیرون.خوشبختانه علیرضا به حدی گوشت تلخه که هیچکس کنارش نبود و چون جای خالی دیگه ای هم پیدا نکردم دوباره رفتم و کنارش نشستم.مطمئنم که علیرضا هم از من متنفره...از قیافه ش معلومه.همون بهتر...اصلا دوست ندارم صداشو بشنوم.
یه نگاه به جمع انداختم.خوشبختانه کیوان رو نمی بینم.اما از اون بدتر نسترن که احساس صمیمت شدیدی بهش دست داده و رفته نشسته ب*غ*ل بابای من! واقعا احمقانه ست...از بس که بهش رو دادن و لوسش کردن...درسته هیکلش کوچیکه اما واقعا بچه نیست که بخواد از این حرکات بکنه.چقدم احساس ملوس بودن می کنه.
عمه مژگان – داداش انقد لوسش نکن.
romangram.com | @romangram_com