#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_13
مسعود – خب حالا تو ام! نامزد نامزد راه انداخته....انگار واقعا داره!
- گفتم مثال بزنم واست ملموس بشه.
مسعود – برو توی تراس با هم یه سیگار بکشیم.
- باشه.پنجره ی آشپزخونه رو باز کردم و رفتم روی تراس.عجب هوایی بود...فکر کنم تنها خوش شانسی زندگی م این باشه که توی شمال زندگی می کنم.از این بابت خیلی خوشحالم.
به قول مودب پور سیگاری آتش زدم و منتظر شدم مسعود بیاد.بعد سه چهار دقیقه مسعود اومد و کنارم نشست.پاکت رو بهش دادم.سیگارشو با سیگارم روشن کرد.
مسعود – یه سوالی ازت دارم...صادقانه جواب بده.تو هنوزم نسترن رو دوست داری؟
(چند ثانیه فکر کردم)
- نه.
مسعود – مطمئنی؟ از این مکث کردنت میشه جور دیگه تعبیر کرد.
- داشتم فکر می کردم.قرار بود صادقانه جواب بدم دیگه...
مسعود – ینی دیگه بهش فکر نمی کنی؟
- گاهی اوقات بهش فکر می کنم اما زیاد افسوس نمی خورم.الان که به جفت مون فکر می کنم می بینم چندان وجه اشتراکی نداریم.
مسعود – پس چرا ازش خواستگاری کردی؟
- خریّت! شوخی کردم.خب اون زمان فکر می کردم نسترن ایده آل ترین دختر برای منه.
همین که این جمله رو گفتم یه نفر گفت "سلام".من و مسعود هم که عین ابله ها پشت به در ورودی نشسته بودیم.مسعود جواب داد : سلام...خانومه نسترن! اتفاقا به موقع اومدی.
نسترن – آره شنیدم... ذکرِ خیرم بود!سلام بهراد خان!
romangram.com | @romangram_com