#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_15
بابا – عزیز دلمه.
واقعا که خرس گنده خجالت هم نمی کشه!
بلاخره مسعود اومد.
مسعود – علیرضا پاشو برو اونور بشین.یالا بپر...
علیرضا که حتی جرأت نداره به مسعود چشم غره بره پا شد و رفت اونطرف.
- دیگه داشتم ناامید میشدم.خوب شد اومدی...ببین خواهر زاده ت چه سیرکی راه انداخته.
مسعود خندید: آره بابا...این شغل شه.تو تازه دیدی؟
- توی این چند وقت که نبودم عجب اخلاق گندی پیدا کرده.
مسعود – اوووووو... حالا کجاشو دیدی...
من و مسعود چند ثانیه سکوت کردیم و مشغول نگاه کردن به بقیه بودیم که نسترن با کنایه گفت : دایی مسعود که اصلا ما رو تحویل نمی گیره...از قدیم گفتن نو که اومد به بازار...
عمه مریم – نسترن جون دایی ت کلا اخلاقش اینجوریه.
نسترن با یه حالت لوسی گفت: خب پس من چی کار کنم؟ دوست دارم لپ شو ب*و*س کنم؟!
بعد هم پا شد اومد سمت مسعود.زیر لب به مسعود گفتم :مسعود! فکر کنم می خواد تو رو هم عین بابا داستان کنه...
مسعود سعی می کرد نخنده و به نسترن گفت : باشه...فقط ب*غ*ل و این صحبتا رو فراموش کن.بیا لپمو ب*و*س کن.همین.
نسترن – باشه.
نسترن اومد و کنار روی مبل کناری ،پیش مسعود نشست.
romangram.com | @romangram_com