#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_135
سورن – پاشو بریم.
- کجا؟!
سورن – خونه ی من.بعدش هم با اون یارو دعانویسه قرار میذاریم و قائله رو ختم می کنیم.
- اگه نشد چی؟
سورن – میشه.حالا هم پاشو هر چی لازم داری بردار چون تا یه مدت نمی تونی بیای اینجا.
رفتم توی آشپزخونه و زیر کتری رو خاموش کردم.کتریه تا مرز سوختن رفته بود.بعد هم چند تا تیکه لباس برداشتم و با سورن راهی شدیم.
- وقتی روی تراس دیدیش چه شکلی بود؟!
سورن – اون لحظه خیلی هول بودم...دقیق نمی دونم! ولی انگار یه ردای سیاه پوشیده بود...شاید هم ردا نبود! اما اصلا متوجه نشدم که زنه یا مرد!
- به نظرت میشه کاری کرد؟
سورن – آره.
- چجوری؟! مگه توی این چند وقت ندیدی چقدر جلوی اونا عاجزیم؟
سورن – پس چرا تا حالا نکشتنت؟!
- حتما لازم نبوده...چه می دونم! می تونه هزار تا دلیل داشته باشه...
سورن – همیشه یه راهی هست.
- این دفه رو بعید می دونم...
****
romangram.com | @romangram_com