#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_134
سورن – شبیه آدمه.
- حالا چی کار کنیم؟
سورن – من میرم طرفش.
دست سورن رو محکم چسبیدم.
- نه...جون من بی خیال شو! من نمی ذارم.
سورن – من چاقو دارم.
- تو با اون چاقو زپرتی کاری نمی تونی بکنی!
سورن – مرگ یه بار شیون هم یه بار.
دستشو کشید و خیلی سریع رفت.مخم هنگ کرده بود.نمی تونستم بذارم سورن تنها باهاش رو به رو بشه.یه نفس عمیق کشیدم و منم با سورن رفتم.
سورن کنار در اتاق وایساده بود.رفتم کنارش.با اشاره بهم فهموند که یارو رفته توی اتاق.
آروم گفتم : حالا چی کار کنیم؟
سورن خیلی آهسته ضامن چاقوش رو آزاد کرد.قصد داشت وارد اتاق بشه.استرس تمام وجودمو گرفته بود ولی نمی تونستم بذارم سورن تنهایی بره.سعی کردم به خودم مسلط بشم.سورن دستشو به سمت دستگیره ی در برد و سریع درو باز کرد.با همدیگه وارد اتاق شدیم.بدبختانه کلید چراغ، کنار اون یکی در اتاق بود و من یکی که جرأت نداشتم اون طرفی برم.نور خیلی کم بود و به سختی میشد اتاق رو دید با این وجود هر دومون متوجه حضور یه نفر توی اتاق شدیم.دقیقا رو به روی ما،یه نفر گوشه ی اتاق نشسته بود.پشتش به ما بود.جثه ش خیلی کوچیک تر از چیزی بود که فکر می کردم.سورن بدون اینکه جلوتر بره چاقو رو به سمتش گرفت و گفت : ما چاقو داریم...
از لرزش صداش مشخص بود که حالش بهتر از من نیست.همین که جمله ی سورن تموم شد اون شروع به حرکت کرد.انگار یه پارچه روی سرش بود.از کنار دیوار چند قدمی،چهار دست و پا راه رفت.بعد یه صدا ازش شنیدیم...صدای زجه بود.صداش شبیه یه پیرزن بود.انگار داشت با گریه زیر لب، چیزی می گفت.من چسبیده بودم به سورن.مطمئن بودم اگه بیاد طرفم حتما قبض روح میشم! تمام حواس مون به اون بود.کم کم صداش واضح تر میشد...می گفت :"بچه م ...بچه م...!" در همین حین سرش رو کمی به سمت ما چرخوند اما نه کاملا...!تاریکی و البته پارچه ی روی سرش اجازه نمی داد صورتش دیده بشه.
دوباره خیلی آهسته حرکت کرد.انگار قصد داشت به سمت ما بیاد.هر دومون عقب تر رفتیم.من که دیگه روی پای خودم بند نبودم! بی اختیار روی زمین نشستم.سورن اومد و کنارم نشست.هنوز چاقو رو سمت اون گرفته بود.پیرزن از جاش بلند شد.با فاصله رو به روی ما ایستاده بود و گفت : "ما به کسی امان نمیدیم". صداش به قدری عجیب و ترسناک بود که زبون من و سورن رو بند اورده بود.بعد دستشو بالا اورد و به من اشاره کرد و گفت :"یه روزی توی این اتاق می میری" و با سرعت، مثه یه شبه از اتاق بیرون رفت.
همین که از اتاق خارج شد روی زمین ولو شدم.دیگه نفسم بالا نمیومد.سورن چراغو روشن کرد و کنارم نشست.
پنج دقیقه ای گذشت اما هیچکدوم حرفی نمی زدیم.من همه چیز رو تموم شده می دونستم! احساس می کردم کارم تمومه.
romangram.com | @romangram_com