#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_136


سورن یه لحظه هم ازم دور نمیشد.هر از گاهی می گفت "من برم آب بخورم"..."من برم دستشویی" و دوباره خیلی زود برمی گشت.اگه نبود حتما دیوونه می شدم.انقدر توی خونه ی خودم ترسیده بودم که یادم رفت قرص هامو با خودم بیارم.

از وقتی وارد خونه ی سورن شدیم حرف های زیادی بین مون رد و بدل نشد.فقط چند جمله ی کوتاه...با اینکه خیلی گشنه م بود غذا از گلوم پایین نمی رفت.فقط به مرگ فکر می کردم...می ترسیدم از اینکه به طرز فجیعی بمیرم.

ساعت یازده شب بود.سورن توی اتاق خواب ، دو تا تشک با فاصله ی کمی از هم پهن کرد.بی درنگ رفتم و روی یکی شون دراز کشیدم.سردی تشک حس خوبی بهم میداد.

- سورن تو خونه قرص داری ؟ قرص های خودمو یادم رفته بیارم.

سورن که کنارم وایساده بود یه لگد به پام زد و گفت : مگه نگفتم هر چی لازم داری بردار ع*و*ض*ی؟

- ببخشید ! اون لحظه به خیلی چیزا فک نمی کردم.حالا داری یا نه ؟

سورن – دیازپامم که تموم شده ولی آمی تریپتلین دارم.

- خواب آوره؟

سورن – آرام بخشه.

- دستت درد نکنه.اگه میشه دو تا بیار.

سورن – همون یکیش کافیه.یه لحظه صبر کن الان میارم...

یه سیگار روشن کردم و منتظر سورن شدم.دو دقیقه طول نکشید که سورن برگشت.دستش رو سمتم گرفت.توی دستش دو تا قرص بود.

- تو که گفتی یکیش کافیه؟

سورن – یکیش مال خودمه.

- پس چرا توی آشپزخونه نخوردی؟ می خواستی منو ضایه کنی؟

سورن – خواستم مزاح کرده باشم.در ضمن نصف آب رو نخور...بمونه واسه من.

romangram.com | @romangram_com