#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_97

می دوید و نفس کم می آورد اما جا نمی زد،
می دوید و اشک و باران در صورتش به هم می آمیختند،
می دوید و گوشش از صدای شلپ شلپ پاهایش در زمین گلی پر می شد،
می دوید و گریه ی شهراز را می شنید اما کاری از دستش بر نمی آمد،
می دوید و آرزو می کرد آرین تاب بیاورد،
می دوید و خدا را به همان شب،شب نوزدهم رمضان،شب قدر قسم می داد که اتفاق ناگواری نیفتد.
چند بار روی گل های لیز سر خورد اما به هر سختی تعادلش را حفظ کرد و اجازه نداد به شهراز ضربه ای وارد شود.خانه ی پریدخت و حمید که به تازگی ازدواج کرده بودند جزء نزدیک ترین خانه ها به ویلای آرین و شهرزاد بود.به محض رسیدن به خانه از پله های بالا رفت و در حالی که دو دستی کریر را در آغوش داشت با پا چند ضربه به در زد.چند لحظه بعد پریدخت هراسان در را باز کرد و گفت:توئی یاسی؟
شهرزاد نفس نفس زنان گفت:پریدخت...می تونی برای یکی دو ساعت شهراز رو نگه داری؟
_آره.مشکلی پیش اومده؟چرا اینقدر هولی؟
_وقت ندارم توضیح بدم.اگه تا شب بر نگشتم دنبالش زنگ بزن به شاهد.شماره ش تو پوشه ی زیر سر شهراز هست.باشه؟
_خیلی خب!
شهرزاد با بغضی که راه گلویش را بسته بود پتو را از روی صورت شهراز کنار زد و ب*و*سه بارانش کرد.موهای کم پشت سرش را، پوست نرم و سفید گونه اش را،چشمان عسلی رنگش را،لبهای کوچک و سرخش را،آنقدر ب*و*سید که به گریه افتاد.پریدخت با نگرانی گفت:شهرزاد حرف بزن!چی شده؟آرین حالش خوبه؟
شهرزاد جواب نداد.شهراز را به پریدخت واگذار کرد و گفت:بعدا می فهمی.مواظبش باش و از خونه بیرون نیا!
و باز دستی بر گونه ی شهراز که نگاهش میکرد کشید و زمزمه کرد:دوستت دارم شهرازم...خداحافظ پریدخت.
پریدخت که هنوز نگرانی در چهره اش موج میزد گفت:خداحافظ.
شهرزاد به سختی دل کند و از پله ها پایین رفت.تمام مسیر برگشت تا ویلا را با نهایت سرعت طی کرد و از همان در پشتی وارد خانه شد.به آرامی به سمت طبقه ی بالا رفت و مدام اطراف را نگاه می کرد مبادا لنوکس داخل خانه باشد.در نهایت وقتی مطمئن شد خانه خالیست وارد اتاق خواب شد و از محفظه ی جاساز شده ی زیر تخت دونفره کلت مشکی رنگی را بیرون آرود و بعد از چهار سال صدای مسلح کردن اسلح در گوشش پیچید...
گ*ن*ا*ه هشتاد و چهارم:
آرین سوار بر ماشین در جاده ی منتهی به خانه اش بود که در آینه ی عقب نگاهش به دو اتومبیل شاسی بلند مشکی با پلاک خارجی و گذر موقت افتاد که پشت سرش در حرکت بودند.نتوانست بی اهمیت باشد، حس بدی داشت.سر جاده ی فرعی اختصاصی که به ویلا ی خودش منتهی میشد ترمز گرفت و منتظر شد تا ماشین ها نزدیک شوند.وقتی دید یکی از ماشین ها پشت اتومبیل او توقف کرد و دیگری جلوی آن شکش به بقین تبدیل شد.نفس هایش به شماره افتادند.
وقتی در آینه دید پیرمرد کت و شلواری از صندلی عقب اتومبیل عقبی پیاده شد و چتری را بالای سرش گرفت قلبش از جا کنده شد...
جاناتان لنوکس... !
مردی که از دستش فرار کرده و پنهان شده بودند چون مطمئن بودند قصد کشتن آنها و گرفتن انتقامش را دارد...
قفل مرکزی را زد و به سرعت گوشی اش را بیرون آورد و به شهرزاد زنگ زد.شهرزاد با اولین بوق برداشت و گفت:جانم؟
آرین که بند بند وجودش نه از ترس که از شوک وارده می لرزید گفت: شهرزاد فرار کن، شهراز رو ببر و برو!
صدای شهرزاد لرزید: چی میگی آرین؟
آرین که نگاهش به افرادی که از اتومبیل ها پیاده می شدند بود گفت: سوال نپرس شهرزاد.زودتر برید داره میاد!
_ کی داره میاد؟
آرین فریاد زد: لنـــــــــوکس!!!
و گوشی را قطع کرد.نفس عمیقی کشید و با نگاهی که در آینه ی عقب با نگاه لنوکس تلاقی پیدا کرد در را باز کرد و پیاده شد...
افراد لنوکس 8نفر بودند.همه اسلحه هایشان را به سمت آرین گرفته بودند اما آرین فقط به لنوکس نگاه می کرد.لرزش صدایش را از بین برد و با صدایی که عجیب محکم و با صلابت بود گفت: خیلی وقت بود ندیده بودمت!
لنوکس که چتر را بالای سرش گرفته بود جلوتر آمد و گفت:4سال!از کجا به کجا رسیدی تو این 4سال!؟

romangram.com | @romangram_com