#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_96
آرین گفت:خونه ی خودمون.
_چرا به این زودی؟
_هم شما رو از کار و زندگی انداختیم هم خودمون کلی کار داریم.8ماهه از اوضاع رستوران بی خبرم.باید بهش برسم.
ستیلا گفت:اصلا چرا برنمی گردین تهران؟
_من تبرئه شدم شهرزاد که نشده.بعدم برگردیم تهران که چی بشه؟هوای به این آلودگی!خونه ی ما هم فاصله ی چندانی با تهران نداره.هروقت دلتنگ هم شدیم می تونیم به هم سر بزنیم.برای شهراز هم اگه شهرزاد از پسش برنیومد خدمتکار می گیرم.
_هر طور که خودتون راحتین.ما که اذیت نمی شیم.
آرین با لبخندی قدرشناسانه به ستیلا گفت:لطفی که تو و شاهد در حق ما کردین هیچ جور جبران نمیشه.
شهرزاد گفت:آرین من فردا یه سری کارا دارم.یه سری خورده ریزه ست باید واسه شهراز بخرم.یه سری هم به بهشت زهرا بزنم .پس فردا بریم.
.
.
.
یک ماه بعد:
دو ماشین شاسی بلند مشکی خارجی گذر موقت وارد رامسر شدند.پس از عبور از شهر در طرف دیگر آن وارد جاده ای فرعی شدند که به سمت روستای جواهر ده می رفت.
باران بی وقفه می بارید و هوا به شدت شرجی بود.مرد میان سالی با موهای سپید و هیکلی چهارشانه که کت و شلوار مشکی بر تن داشت از شیشه های دودی یکی از شاسی بلند ها به بیرون نگاه می کرد.باورش نمی شد آنجا زندگی کنند.
نگاهی به ساعتش کرد.ساعت 4بعداز ظهر بود.جاده پستی و بلندی داشت و ماشین تکانهای زیادی می خورد.مرد آهی عمیق کشید و در همان حال مرد جوانی از صندلی جلو گفت:جناب لنوکس... سوژه رویت شد!
گ*ن*ا*ه هشتاد و سوم:
حوالی ساعت 4بعد از ظهر بود و شهرزاد در حالی که روی کاناپه نشسته و پاهایش را دراز کرده بود شهراز یک ماه و چند روزه را روی پاهایش گذاشته بود و گهواره وار به چپ و راست تکان میداد و با عشق نگاهش می کرد.به شهرازش نگاه می کرد که هیچ کس نمی توانست انکار کند چشمان عسلی رنگش به شهرزاد رفته!
چقدر دلش می خواست تمام آن وقت هایی که از سر بی تجربگی دست به دامن مادر پریدخت می شد مادر خودش،مریم بانوی خوبش می بود و راه و رسم مادری و فرزند داری را یادش می داد اما آرزوی مادر داشتن،خانواده داشتن 8سال پیش تبدیل به آرزویی محال شده بود.از همان وقتی که فرزاد برادری را در حقش تمام کرد و خاک مریم بانو را اسیر خود!
شهراز کمی نق زد که باعث شد حواس شهرزاد دوباره به او معطوف شود.لبخندی مادرانه نثارش کرد و شعری را با لحنی شاد و پر انرژی برایش خواند: دختری دارم شاه نداره، از خوشگلی تا نداره، به کس کسونش نمیدم، به همه کسونش نمیدم، به کسی میدم که کس باشه،قبای تنش اطلس باشه،شاه میاد با لشکرش ، آیا بدم آیا...
گوشی اش که روی میز عسلی بود زنگ خورد.شهرزاد آن را برداشت و با دیدن اسم آرین روی صفحه ی گوشی تماس را وصل کرد و گفت:جانم؟!
صدای مضطرب و پر دلهره ی آرین مثل صدای کشیده شدن ناخن بود بر شیشه ی جانش:شهرزاد فرار کن، شهراز رو ببرو و برو!
چهره اش در هم رفت.از سر سردرگمی اخم کرد و گفت:چی میگی آرین؟
آرین شتاب زده گفت:سوال نپرس شهرزاد.زودتر برید داره میاد!
شهرزاد با صدایی عصبانی و بلند گفت:کی داره میاد؟
آرین فریاد زد:لنــــــــــوکس!!!!
و تماس قطع شد.
شهرزاد مات و مبهوت به گوشی که حالا تنها بوق اشغال از داخل آن به گوش می رسید خیره شد.ذهنش از کار افتاده بود.از خود پرسید:لنوکس؟ این اسمو از کجا شنیدم؟ چرا اینقدر برام آشناست؟لنوکس کیه؟کیه؟کیه؟
می خواست خودش را گول بزند اما نیمه ی منطقی و هوشیار مغزش اجازه ی تعلل نداد.فقط چند ثانیه بعد در حال پوشیدن لباسهای بیرونش بود.مانتوقهوه ای و شال و شلوار جین مشکی .وقت برای چادر نداشت.به سمت تلویزیون دوید .از کشوی زیر تلویزیونی پوشه ی طلقی آبی رنگ را در آورد و داخل کریر شهراز گذاشت.شهراز را داخل پتوی گلبهی رنگش پیچید و داخل کریر روی پوش گذاشت.پتو را کاملا روی صورتش کشید و تنها راهی برای ورود هوا بازگذاشت تا باران خیسش نکند.
در پشتی را باز کرد و به باران زد.آن هم در حالی که سبد حمل شهراز را در آغوش داشت و در آن زمین گِلی و هوای بارانی می دوید.
می دوید و قلبش دیوانه وار در سینه می کوبید،
romangram.com | @romangram_com