#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_95

شهرزاد که کنار هرمز خان روی زمین نشسته بود گفت:سابقه نداشتی که.
ستیلا که کمی عقب تر ایستاده بود گفت:اصلا این چه کمر دردیه که اینطور دردی رو به وجود میاره؟
هرمزخان که در قالب دکتری اش فرو رفته بود پرسید:قبلا این اتفاق افتاده بود؟
آرین که دردش کمی کمتر شده بود گفت:2بار تو... زندان.
_به دکتر نشون دادن؟چه تشخیصی داد؟
آرین که رفته رفته آرام میشد گفت:گلوله ای که 4سال پیش به زیر قفسه ی سینه م خورد کنار ستون فقراتم با فاصله ی کمی از نخاعم متوقف شد.درش نیاوردن.گفتن ریسکش خیلی بالات.احتمال قطع نخاع وجود داره.
شهرزاد با تعجب گفت:آرین تو که همون جا تو هارت فورد گفتی نزدیک نخاع بوده اما درش آوردن.
_نخواستم بدونی و خودتو باعثش بدونی...درد نمیک رد.هیچوقت اینطور درد نمی کرد.می تونستم به روی خودم نیارم اما اولین بار که تو زندان اینطور شدم یه دکتر معاینه م کرد و گفت گلوله جابجا شده.الآن خیلی خطرناکه ولی باید تحمل کنم اگه می خوام قطع نخاع نشم.
شاهد برای این که از تنش جو بکاهد با لحنی که به شوخی گریان بود گفت:یادگار جنگه برادر؟
آرین لبخند کمرنگی شد و ظاهرا درد چندانی نداشت گفت:جنگ هم می رفتم اینقدر مجروح نمی شدم به خدا!شدم جانباز 99%!!!
شاهد که روی کاناپه نشسته و سر آرین روی پایش بود گفت:من قراره تو فیلم جدیدم نقش یه جان باز قطع نخاعی رو بازی کنم.بهم در حس گرفتن و نزدیک شدن به نقش کمک می کنی؟
_هروقت قطع نخاع شدم چشم!
شهرزاد گفت:آرین خدا نکنه!
گریه ی تهمینه خانوم توجه همه را جلب کرد.آریانا کنارش نشست و گفت:مامان تمین حالا که قطع نخاع نشده!اگه یکم رعایت کنه مشکلی واسه ش پیش نمیاد.مگه نه آرین؟
آرین گفت:آره مامان گریه نکن به خدا اونقدرام خطرناک نیست.حرص نخور واسه قلبت بده ها!
تهمینه خانوم گفت:تو این 8سال چه سختی ها که نکشیدی .کی تو سن تو اینقدر موهاش جوگندمیه؟مگه همین شاهد 2ماه ازت بزرگتر نیست؟
آرین گفت:آدمای سرخوش اصولا دیر پیر میشن.شاهد هم که ارباب سرخوش هاست!
شاهد لبخند پهنی زد و گفت:بزنم به تخته واسه خودم!
هرمز خان گفت:خوب شدی پیرمرد؟
آرین گفت:آره...شاهد...
و برای بلند شدن تقلا کرد.شاهد هم کمش کرد که بنشیند.هرمز خان که پایین پای آرین نشسته بود گفت:یکی دوبار دیگه پنسمانش رو عوض کنی خوب میشه.
گ*ن*ا*ه هشتاد و دوم:
مهمانی آن شب پس از صرف شامی که شهرزاد درست کرده بود و کمی بحث دیگر ساعت 1نیمه شب تمام شد و شاهد و ستیلا و شهرزاد خانه را مرتب کردند.آرین هم می خواست کمک کند اما هیچکدام به او اجازه ندادند کاری کند و آرین فقط مسئول خواباندن شهراز شد.
در همان حال که شهرزاد و ستیلا مشغول شستن ظروف بودند آرین درحالی که شهراز ِ غرق در خواب را در آغوش داشت به سمتشان رفت و گفت:شهرزاد تو کار دیگه ای تو تهران نداری نه؟
شهرزاد گفت:چطور؟می خوای برگردیم روستا؟
_آره...دیگه بهتره برگردیم.
ستیلا گفت:آرین عجله ت واسه چیه؟بذار شهراز جون بگیره،شهرزاد تنها از پس نگهداریش برنمیاد.
شهرزاد گفت:چرا م یتونم از پسش بربیام .اینقدر بهتون رحمت دادیم که تا ابد شرمنده تونم به خدا.از کار و زندگی بریدین جفتتون.
ستیلا گفت:من دوست دارم که بمونین.اما اگه واقعا لازمه که برگردین اصرار نمی کنم.
شاهد کنار آرین آن سوی اپن ایستاد و گفت:کجا برین؟

romangram.com | @romangram_com