#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_93
شاهد جواب نداد و خیلی ریلکس روی مبل ولو شد و به دسته اش لم داد.ستیلا و شراره هم در ورودی آشپزخانه ایستاده بودند .یالاخره آرین و شهرزاد در کنار هم روی پله ها و جایی که مهمانها آنها را ببینند ایستادند و آرین در میان بهت و ناباوری همه با لبخندی جذاب گفت: سلام!
شهرزاد که شهراز را در آغوش داشت هم ثانیه ای بعد سلام کرد...
گ*ن*ا*ه هشتادم:
تهمینه خانوم بلند شد و در حالی که صدایش می لرزید گفت:آرین... آرینم...
و چند قدم جلوتر آمد.آرین به سرعت پله ها ی باقی مانده را پایین دوید.عرض پذیرایی را طی کرد و مادر پیرش را که از شوق دیدار پسرش بعد از 8سال دوری گریه می کرد در آغوش گرفت.شهرزاد از پله ها پایین آمد اما در پاگرد ماند و وارد پذیرایی نشد.آرین در همان حال که تهمینه خانوم را در آغوش داشت با بغض گفت:فدات بشم مامان تمین.فدای چشمات بشم که من بارونیشون کردم، فدای موهات بشم که من سفیدشون کردم.
همه فقط حیرت زده و متاثر به آرین نگاه می کردند.تهمینه خانوم که بی مهابا گریه می کرد گفت: آرینم... گذاشتی رفتی... فکر نکردی چی به سر مادر پیرت میاد.
آرین خم شد دست مادرش را بب*و*سد اما تهمینه خانوم سرش را گرفت و ب*و*سه ی مادرانه اش بر پیشانی تنها پسرش نشست... 8سال دوری به سر آمده بود.
آرین از آغوش مادرش بیرون آمد.چشمانش پر بودند اما اشکی نمی ریخت.آریانا که دستهایش را دوری گردن آرین حلقه کرد آرین از حال و هوای گریه اش بیرون آمد و با خنده گفت:خفه م کردی دختر!
آریانا کمی فاصله گرفت و گفت:خیلی نگرانت بودیم!خیلی دلتنگت بودیم.
آرین با شرمندگی لبخند زد.بعد از آریانا عمه هدیه هم آرین را در آغوش گرفت و وقتی او هم عقب رفت شاهد گفت:بقیه ی خانوما حواسشون باشه نامحرمن .برادر آرین نه بغلشون میکنه نه دست میده. فقط حق دارن یه نظر برادر رو نگاه کنن!
آرین گفت:میدونی شاهد... این چند وقته یه چیزی رو فهمیدم.اینکه هدف خدا از خلقت تو این بوده که اولا آستانه ی تحمل منو بسنجه و دوما نمونه ای از نسل آینده ی میمونها رو در معرض نمایش بزاره!
همه خندیدند.خود شاهد بلند تر از همه. گفت:خوشم اومد!خودتم میدونی داداشت یه دونه ست، صرفا جهت نمونه ست!
آرین با خنده به نشانه ی تاسف سری تکان داد و گفت:شهرزاد جان...بیا!
و دستش را به سمت شهرزاد دراز کرد.شهرزاد بدون حرف و به آرامی و با وقار در حالی که شهراز را در آغوش داشت جلو آمد و کنار آرین ایستاد و لبخند خجولانه ای بر لب نشاند.آرین گفت: اینم شهرزاد خانوم...همسر بنده ، تاج سرم و مادر بچه م!
تهمینه خانوم با ناباوری گفت:اون بچه ته آرین؟!
شاهد گفت:نه زن دایی جان!شهرزاد هی بهونه می گرفت اون عروسک رو دادیم دستش آروم بگیره!
شهرزاد خندید و رو به تهمینه خانوم به سختی گفت:این شهرازه.. دختر من و آرین و نوه ی شما. البته اگه قبولش کنین.
تهمینه خانوم جلو آمد و دستش را دراز کرد.شهرزاد دختر کوچولوی زیبایش را در آغوش مادر بزرگش گذاشت.
آرین مشغول سلام و احوالپرسی با بقیه شد و کسی حواسش به شهرزاد و تهمینه نبود.تهمینه در حالی که نوه ش شهرزاد را با شگفتی نگاه می کرد گفت:کی فکرشو میکرد دختری که 9سال پیش برای کار اومد توی خونه م حالا نوه مو بذاره تو بغلم؟
شهرزاد سرش را پایین انداخت، آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:میدونم که من در سطح خونواده ی شما نیستم اما دیگه برای این حرف ها دیر شده...8ساله که دیر شده!!
تهمینه خانوم لبخندی زد و گفت:سرتو بگیر بالا دخترم!تو فرشته ی نجات آرین بودی.من از روز تولد آرین که برامون نقش بازی کردین می دونستم زنشی .ناراحت نشدم... جا هم نخوردم. جا نخوردم چون توی اون مدتی که برای ما کار می کردی نگاه آرین رو.. رفتار آرین رو می دیدم که فرق کرده و با دیدنت یه جور دیگه میشه!می دونستم عاشقته!ماریا رو واسه ش نشون کردم چون تو رودربایستی با هادی خان قرار گرفته بودم و نمیتونستم نه بیارم. می دونستم و حرفی نزدم تا ببینم خودتون کی آماده میشین و بهم میگین. اما دیر فهمیدم که نباید این کار رو می کردم.اگه می گفتم که می دونم دیگه هیچکدوم از اون قضایا اتفاق نمی افتاد و شاید همون موقع نوه مو تو بغلم میذاشتین نه بعد از 8سال که هرکدومتون یه ازدواج نا موفق داشتین.
شهرزاد سرش را بالا گرفت.چشمانش می درخشیدند. تهمینه خانوم با یک دست شهراز را نگه داشت و با دست دیگر سر شهرزاد را به خود نزدیک کرد و پیشانی او را هم مثل آرین، مادرانه ب*و*سید... لبخند اطمینان بخشی زد و روی مبل نشست و مشغول تماشای نوه اش شد.هدیه خانوم و آریانا هم کنارش نشستند تا بچه ی آرین را ببینند.
سلام و احوال پرسی ها که به پایان رسید همه نشستند.آرین و شهرزاد روی یک مبل دو نفره نشستند و شاهد هم روی یک مبل تکی کنار آرین نشست.
آرین در سکوتی که به خاطر نوشیدن چای در افتاده بود رو به پسر 4ساله ی آریانا کرد و گفت:میدونی من کی ام آقا آرمان؟
آرمان که روی پای شاهرخ نشسته بود گفت:دایی آرین.
آرین گفت:حالا که میدونی بدو بیا بغلم ببینمت شازده!
آرمان به سمت آرین رفت و در بغل او جا گرفت.چند لحظه بعد با اشاره به شهراز که در آغوش آریانا بود گفت:اون دخترته؟
_بله!
_می خوام زنم بشه!
همه خندیدند.شاهد گفت:چه تحکمی!!
romangram.com | @romangram_com