#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_90

آرین سرش را پایین انداخت.چه میگفت؟ الناز هم ساکت بود.ظاهرا از ماجرا خبر داشت.ستیلا صورتش را پاک کرد و گفت: وقتی موندم و گفتم عیب نداره من خودتو میخوام یعنی نباختی شاهد! من کنار اومدم اما انگار تو نمیخوای به این عذاب چند ساله پایان بدی! کافیه دیگه.امروز رو خراب نکن.- و رو به الناز گفت- بیا بریم پیش شهرزاد.
گ*ن*ا*ه هفتاد و هفتم:
الناز با دیدن شهرزاد که چشمانش باز شده بود اما هنوز کاملا متوجه اطرافش نشده بود گفت:ساعت خواب مامان خانوم!بچه ت شیر میخواد پاشو دیگه....یه ساعته وایسادیم ببینیم کی بیدار میشی.همسر گرامی هم که هرچی گفتیم مثل شاهزاده ی زیبای خفته بیدارت کنه قبول نکرد!
صدای خنده ی ستیلا و آرین به گوش شهرزاد رسید و هوشیارترش کرد.آرین دست شهرزاد را گرفت و گفت:راحتش بزارین خانومم!مهدوی کاری می کنم نتونی درستو پاس کنی ها!
الناز با خنده گفت:بگردم الهی!استاد هنوز تو جو اون روزاست!
شهرزاد به آرامی گفت:هنوزم که هنوزه همونقدر وراجی الناز!...کجاست؟
انگار سخت بود بگوید بچه م،دخترم کجاست.آرین به تخت کوچک کنار تخت شهرزاد اشاره کرد و گفت:اینجاست...خوابه.
_میخوام ببینمش.
پرستاری وارد اتاق شد و گفت:دیگه دور خانوم رو خلوت کنید باید به بچه شیر بده.
ستیلا و الناز بلند شدند و به شاهد که بیرون اتاق بود پیوستند.آرین گفت:میشه چند دقیقه بمونم؟
پرستار مستاصل گفت:فقط چند دقیقه.مرد نباید تو بخش زنان باشه.
نوزاد را از داخل تختش برداشت و در آغوش شهرزاد که به کمک آرین روی تخت نشسته بود و به بالش لم داده بود گذاشت .شهرزاد با ذوق گفت:چقدر خوشگله!
پرستار گفت:اگه مشکلی تو شیر دادن داشتی صدام کن.
بعد از خروج پرستار از اتاق شهرزاد گفت:این دخترمونه آرین!!!
آرین با لبخندی کمرنگ لبه ی تخت نشست و به چشمانش درخشان شهرزاد نگاه کرد.شهرزاد چند دکمه ی پیرهن آبی بیمارستان را باز کرد و بعد از چند لحظه که نوزاد مشغول شیر خوردن شد شهرزاد که غرق در لذت لمس فرزندش شده بود چشمانش را بست.آن لحظه خودش را خوشبخت ترین آدم روی دنیا می دانست. درحالی که آرین را در کنارش داشت و ثمره ی عشقش را در آغوش...
آرین پرسید:اسمشو چی بزاریم؟
شهرزاد گفت:تو بگو.
آرین گفت:تمام سختیشو تو تحمل کردی و من همین امروز فهمیدم دارم پدر میشم.روم نمیشه!
شهرزاد ملامتگر گفت:آرین!بگو..
آرین با نگاهی به نوزاد که در آغوش شهرزاد شیر میخورد گفت: یه چیزی شبیه اسم خودت... مثلا... شهراز!
شهرزاد لبخندی زد و گفت:قشنگه!!شهراز مجد...
آرین دستش را روی گونه ی شهراز گذاشت و گفت:فدات بشم شهی بابا!
شهرزاد در حالی که خنده اش گرفته بود اعتراض کرد:آرین...!
آرین با نگاهی پر از شرمندگی گفت:خیلی اذیت شدی...شرمنده م.
شهرزاد دست آرین را گرفت و گفت:مطمئنم تو بیشتر از من اذیت شدی... چی به سرت اومده آرین؟ چرا اینقدر عوض شدی؟ امروز دخترمون به دنیا اومده.چرا خوشحال نیستی؟ چی می خوای بیشتر از با هم بودنمون؟ سه نفره شدنمون؟ چرا موهات اینقدر سفید شده؟تو این هفت ماه چی بهت گذشته؟
آرین دست شهرزاد را ب*و*سید و با گفت:فعلا در موردش حرف نزنیم! تو راست میگی.این که چی شده دیگه مهم نیست.همین که باز با همیم مهمه.همینکه شهراز رو داریم...
گ*ن*ا*ه هفتاد و هشتم:
شهرزاد چراغ را خاموش کرد و گفت: خب..حالا زود تند سریع تعریف کن...سه روزه داری طفره میری!
آرین که روی تخت دراز کشید بود و به لامپ ِ تازه خاموش شده نگاه میکرد آهی کشید و گفت:خیلی خب.
شهرزاد روی تخت و کنار آرین دراز کشید و ساکت ماند تا آرین شروع کند.آرین در حالی که هنوز به لامپ نگاه میکرد گفت:سخت گذشت شهرزاد...خیلی سخت... وقتی منو جلوی رستوران سوار ماشین کردن و آرین خطابم کردن حس مرگ بهم دست داد.دروغ چرا؟ترسیدم... هم واسه خودم هم واسه تو... خودمو مرده فرض کردم. بردنم ساختمان اصلی اطلاعات ساری... بازجویی پشت بازجویی. یه چیزایی می پرسیدن که تو عمرم هیچ چیز در موردشون نشنیده بودم. هرچی قسم قرآن میخوردم که با هیچ گروهک و فرقه ی تروریستی و خرابکاری ارتباط ندارم به گوش هیچ کس نرفت. ولی منم یه سری حرف ها داشتم که بتونه کمکم کنه.به قراری که باهاشون تو سفارت کانادا گذاشته بودم اشاره کردم. به جاسوسی کردن ها و اون ویدئو و هر چی که بهش مربوط میشد غیر از تو! خدایی بود که حداقل به عنوان همسر من بهت مشکوک نشدن... اول میخواستن اعدامم کنن اما بعد از اون حرفایی که من زدم و استعلام کارهام از وزارت اطلاعات و بقیه ی کارها برام شیش ماه حبس بریدن...همین.

romangram.com | @romangram_com