#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_89

_بله...شما؟
_شوهرشم.
_تاحالا کجا بودی آقای شوهر؟!توی این 8ماه زنتو با این وضعیت ول کردی کجا...
آرین با لحنی عصبی گفت:اونش به شما مربوط نیست.چیزی که به شما مربوطه داخل اون اتاق داره از درد جون میده!زنمو از شما می خوام خانوم.زندگیمو بگیر... نفسمو بگیر اما زنمو سالم از اون اتاق بیار بیرون.خب؟
دکتر عینکش را روی بینی بالا داد و گفت:باید سزارین بشه.حالا اگه اجازه میدی برم داخل.
آرین با چشمانی به خون نشسته از سر راه دکتر کنار رفت و دکتر و پرستار همراهش وارد اتاق زایمان شدند.
شاهد گفت:چرا به این دکتر بیچاره می پری؟!
_بیچاره منم که امروز فهمیدم زنم بارداره.بیچاره شهرزاده که شوهرش تو این موقعیت کنارش نبوده!
و به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست.نگرانی و عذاب وجدانش مزید بر مشکلاتی که در آن 7ماه گریبان گیرش شده بود آزارش می داد...
گ*ن*ا*ه هفتاد و ششم:
بالاخره شهرزاد از اتاق عمل خارج شد.بیهوش بود٬وقتی از جلوی آرین با تخت رد شد آرین خواست دنبالش برود که ستیلا گفت:آرین الآن اجازه نمیدن بری تو اتاقش٬باید جاشو درست کنن.بمون بچه تو الآن میارن.
آرین با چهره ای در هم و ناراضی ایستاد و با نگاهش شهرزاد را که دو پرستار تختش را به سمت بخش زنان می بردند بدرقه کرد.چند دقیقه بعد در حالی که آرین منتظر بود دخترش را بیرون بیاورند صدای ستیلا را شنید:إإ! اومد!
آرین سرش را بالا گرفت .منظور ستیلا بچه نبود.زن جوانی بود که شتابان طول راهرو را طی میکرد.اولش نشناخت ولی وقتی زن با لبخندی عمیق بر لب گفت:سلام استاد!
او را شناخت.الناز بود.دوست شهرزاد و شاگرد سابق خودش.لبخند زد و گفت: سلام خانوم مهدوی!حدود۸سال گذشته شما هنوز منو استاد صدا میزنی؟!
الناز گفت: اختیار دارید!شما همیشه استاد من می مونید! سلام ستیلا جون...سلام آقا شاهد!
وقتی جواب سلامش را گرفت پرسید: شهرزاد هنوز داخله؟
شاهد گفت: نه...الآن بردنش تو بخش.منتظر گل دختر آرینیم!
_ مبارکتون باشه آقا آرین.ایشالله به سلامتی.ایشالله سایه تون همیشه بالای سرش باشه!
آرین گفت: خیلی ممنون! شما...
با باز شدن در حرفش را قطع کرد.یک زن با روپوش سفید در حالی که تخت روان کوچکی با حفاظ شیشه ای را به جلو حرکت میداد از اتاق زایمان خارج شد و با لبخندی برلب گفت: مبارک باشه!
آرین به آرامی و با بهت به سمت تخت رفت و با دیدن نوزادی که درون یک پتوی نرم گلبهی بود گفت: بچه ی منه؟؟؟!!!
از لحنش همه به خنده افتادند .آرین سریع دست در جیب کرد و چند تراول به پرستار داد و بعد نوزاد داخل تخت را برداشت.آنقدر آرام و با احتیاط که گویی شئ بلورینی را در دست گرفته.نگاهش به چهره ی زیبا و لپ های تپل دخترش بود که گل انداخته بود.به چشمهایی که هنوز رنگش معلوم نبود و حالت عجیبی داشت.به دست نرم و کوچکش که مشت بود و در محل اتصال انگشتان به کف دست فرورفتگی های کوچکی داشت.دلش برای دخترش ضعف رفت.باورش نمیشد روزی بچه ای در بغلش بگذارند و بگویند تو پدر این بچه ای!
سرش را بالا گرفت و به بقیه نگاه کرد و حس عذاب وجدان کامش را تلخ کرد...شاهد پشت به او کرده بود و داشت از پنجره ی راهرو به بیرون نگاه میکرد.ستیلا هم گریه میکرد٬ هم از خوشحالی و هم از اندوه.فقط الناز بود که از ته قلب خوشحال بود و میخندید.
نمیخواست عذابشان دهد.لبش را به آرامی بر گونه ی دخترش گذاشت و برداشت .بعد او را همانطور که آرام برداشته بود سرجایش گذاشت و به پرستار اجازه داد او را ببرد.
ستیلا لبخندی زد و گفت: خیلی خوشگل و نازه!
آرین لبخند کمرنگی زد و به سمت شاهد رفت و دست برشانه اش گذاشت.شاهد به سرعت به چشمانش دست کشید و گفت: مبارک باشه داداش.بالاخره پدر شدی!
آرین نجوا کرد: شاهد...
ولی نتوانست چیزی در ادامه اش بگوید.شاهد برگشت و گفت: برو پیش زن و بچه ت.چرا میخوای این روز مهمو واسه خودت خراب کنی؟
_ چته مرد؟ چرا خودتو باختی؟
_باختم! آره باختم.به ستیلا نگاه کن! اشک های روی صورتش داره داد میزنه که باختم!

romangram.com | @romangram_com