#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_88
صدای اعتراض شهرزاد و ستیلا بلند شد و از طرف دیگر در ضربه ای به در خورد.شاهد به سرعت گفت:باشه...شکر خوردم!!!!
و در حالی که در را باز می کرد گفت:گمشده ت برگشته شهرزاد خانوم!
در چهار طاق باز شد و شهرزاد بین ناباوری و حیرت نگاهش به مردی که تمام قد در قاب در ایستاده بود افتاد...به کسی که فکر می کرد برای همیشه از دستش داده.به عشقش،مردش،آرینش که با همان لبخند شهرزادکش همیشگی در حالی که دستانش را داخل جیب شلوارش برده بود نگاه نافذش را به چشمان عسلی و ناباور شهرزاد دوخته بود...
ستیلا با حیرت گفت:آرین!
شهرزاد هنوز باورش نشده بود آرین در چند قدمی اش ایستاده.آرین که نگاهش را از چشمان شهرزاد نمی گرفت با صدای جذاب و لحنی آرام گفت:سلام!
و نگاهش از چشمان شهرزاد روی شکم برآمده و بزرگش سر خورد و این بار نوبت ناباوری و حیرت آرین بود!
دردی در جان شهرزاد پیچید.دستش را روی شکمش گذاشت و با دست دیگر بازوی ستیلا را که هنوز کنارش ایستاده بود چنگ زد.باز همان درد وحشتناک را حس کرد.چهره اش در هم رفت و گفت:آی...آی...
و روی پله نشست.آرین هنوز خشک و مات بود.ستیلا کنار شهرزاد زانو زد و هراسان گفت:چی شدی شهرزاد؟حالت خوب نیست؟
شهرزاد به سختی گفت:وقتشه ستی...ستی داره میاد...وای...
ستیلا رو به دو مردی که در ورودی خانه ایستاده بودند و ناباورانه به شهرزاد چشم دوخته بودند نگاهی انداخت و گفت:به چی نگاه می کنین؟شاهد برو ماشینو روشن کن.آرین بیا کمک کن ببریمش تو ماشین.
آرین و شاهد با صدای هشدار دهنده ی ستیلا به خود آمدند .شاهد از کنار آرین عبور کرد و رفت تا ماشین را روشن کند.آرین هم به سرعت جلو آمد و دست راستش را دور بازوان و تنه ی شهرزاد که از شدت درد گریه می کرد و چهره در هم کشیده بود حلقه کرد.ستیلا بلند شد تا برود و لباس بپوشد .وقتی آرین و شهرزاد تنها شدند آرین به آرامی گفت:شهرزاد...تو...من...
اما شهرزاد نمی توانست حرفی بزند.به 2دقیقه نرسید که ستیلا لباس پوشیده و با ساک بچه از پله ها پایین آمد و گفت:آرین چرا معطل می کنی؟
خودش بازوی شهرزاد را گرفت و خواست بلندش کند.تقلای ستیلا آرین را به خود آورد،شهرزاد را هرچند سنگین بود در آغوش کشید و از خانه خارج شد.شاهد بیرون از خانه کنار ماشین ایستاده بود که با دیدن آرین و شهرزاد که در بغلش بود به سرعت در عقب را باز کرد تا آرین شهرزاد را در صندلی عقب جا دهد.
گ*ن*ا*ه هفتاد و پنجم:
شاهد به سرعت در اتوبان به سمت بیمارستان می راند .ستیلا به دکتر شهرزاد زنگ زد و خبر داد.آرین هم در حالی که سر شهرزاد را در آغوش داشت سعی می کرد آرامش کند اما شهرزاد با وجود درد غیرقابل تحملی که داشت حتی نمی توانست چشم باز کند و آرینش را که 7ماه ندیده بود ببیند.آرین که پیشانی اش را بر پیشانی شهرزاد گذاشته بود دستش را روی شکم برآمده ی شهرزاد گذاشت و به آرامی گفت:نفس عمیق بکش عزیزم.آروم باش الآن می رسیم.
شهرزاد دستش را روی دست آرین که روی شکمش بود گذاشت و نفس نفس زنان گفت:دارم میمیرم آرین. آی ی ی ی ی ی ...
آرین دست لرزان شهرزاد را در مشت گرفت و گفت:خدانکنه.من بمیرم برات تحمل داشته باش.
و لبش را به انگشتان خم شده ی شهرزاد چسباند.یک دقیقه بعد وقتی شهرزاد کمی آرامتر شده بود آرین عصبی و با صدایی نسبتا بلند گفت:پس این بیمارستان کدوم جهنمیه؟
شاهد گفت:چیزی نمونده الآن می رسیم.
چند دقیقه بعد بی ام و سفید رنگ شاهد وارد حیاط بیمارستان شد.شاهد به سرعت پیاده شد و رفت تا تخت سیار بیاورد.ستیلا هم پیاده شد و در سمت آرین را باز کرد.چند لحظه بعد شاهد همراه با دو نفر با روپوش سفید و یک تخت سیار به سمتشان آمد .
آرین به تنهایی شهرزاد را که هنوز از درد به خود می پیچید روی تخت گذاشت و پس از آن که شاهد در ماشین را قفل کرد به دنبال سایرین وارد بیمارستان شد.شهرزاد را بدون فوت وقت به اتاق عمل بردند و آرین در آخرین لحظه کنار در لولایی اتاق عمل خم شد ،لبش را به پیشانی شهرزاد چسباند و بعد گفت:همین جا ،پشت همین در منتظرم تا با بچه مون بیای بیرون...سالم!
شهرزاد که اشک هایش از کنار چشم هایش داخل موهای سیاهش می رفت با بغض گفت:می ترسم آرین...
آرین با لبخندی پر از مهربانی و اطمینان گفت:به بعدش که فکر کنی ترس بی معنیه!به بچه ت فکر کن!توی بغلت!
شهرزاد چشمانش را بست و پرستارها هم تخت ر وارد بخش ورود ممنوع اتاق زایمان کردند.آرین چشمانش را بست و در هوای نامطبوع و پر از بوی الکل بیمارستان نفس عمیقی کشید تا به خود مسلط شود.بی رمق روی نیمکت بین شاهد و ستیلا نشست.بعد از چند لحظه پرسید:وقتش نبود نه؟
ستیلا گفت:نه.دکترش 3هفته دیگه رو پیش بینی کرده بود.
_منو دید اینجوری شد...دختره یا پسر؟
_دختر!
آرین بی قرار بلند شد و عرض راهرو را بارها و بارها پیمود.ستیلا سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و شاهد هم آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشته بود و به زمین خیره شده بود.یک ربع بعد از رفتن شهرزاد 2زن با روپوش سفید وارد راهروی خلوت منتهی به اتاق زایمان شدند.ستیلا با دیدن آنها بلند شد و گفت:سلام خانوم دکتر.
زنی که عینک به چشم داشت گفت:سلام ستیلا جان.اصلا نگران نباش.هیچ...
آرین جلو آمد و گفت:شما دکترِ شهرزادید؟
romangram.com | @romangram_com