#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_87
_چرا این کار رو کردین؟چرا اینقدر شرمنده م می کنین؟
_چرت و پرت نگو شهرزاد.هیچکس ما رو مجبور به انجام این کار نکرد.اگه نمی خواستیم نمی خریدیم.من و شاهد دلمون می خواست با این کار بخشی از حسرت و عقده ی خودمون رو از بین ببریم.قبولش کن!البته هنوز وسایلی مثل گهواره و لباس و کمد و این چیزا رو سفارش ندادیم چون می خواستیم ببینیم جنس بچه چیه و بعد رنگشو انتخاب کنیم.
شهرزاد هنوز هم در پذیرشش مشکل داشت.به سختی گفت:ستیلا...
ستیلا یک عروسک خرگوش پشمی را در دست گرفت و گفت:اینقدر آیه ی یاس نخون!ببین!-خرگوش را بالا گرفت و ادامه داد-مطمئنم عاشقشون میشه!
شهرزاد با تلخ کامی گفت:ستیلا...هر چقدرم که وانمود به شادی کنی،هر چقدر هم که بی خیال جلوه کنی، هر چقدر هم که بازیگر خوبی باشی من می فهمم که شدم آینه ی دق تو!هر چقدر که شکم من جلوتر بیاد داغ و عذاب تو هم بیشتر میشه.
لبخند از صورت ستیلا رخت بست.خرگوش را روی طاقچه ی پنجره گذاشت و چند لحظه بعد با صدایی پر از رنج و عذاب و حسرت گفت:می خوای منو از وانمود به شادی و بی خیالی هم منع کنی؟
سکوت بدی در افتاد.ستیلا پر از حسرت و شهرزاد پر از شرمندگی و عذاب وجدان بود.ورود شاهد جو را عوض کرد.شاهد گفت:خب؟چطوره خانوم با استعداد؟
شهرزاد لبخندی از ته دل زد و گفت:عالیه!واقعا انتظارشو نداشتم!
گ*ن*ا*ه هفتاد و چهارم:
شهرزاد داخل پذیرایی نشسته بود و داشت کتابی را می خواند.در همان حال هم داشت آلوچه و لواشک می خورد.شاهد برای عقد قرارداد بازی در یک تله فیلم به دفتر فیلم سازی رفته بود و ستیلا هم حمام بود.
مشغول خوردن و خواندن بود که ستیلا از پله ها پایین آمد و گفت:بسه شهرزاد کشتی خودتو بس که ترشی خوردی!بدبخت زخم معده می گیری!زبونت نصف نشد؟
شهرزاد سرش را بلند کرد و گفت:عافیت!
_سلامت.
و بعد در حالی که موهای خیس و فرخورده اش دوی شانه اش پخش شده بود ظرف آلوچه و لواشک را از جلوی دست شهرزاد برداشت.شهرزاد کتاب را روی میز گذاشت و گفت:ستیلا!داشتم می خوردم ها!شمر هم دست به ویارونه ی زن باردار نمیزنه!
_ به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش!همینجور پیش بره ماه دیگه جا بچه لواشک به دنیا میاری!
شهرزاد از لحن و تصور حرف ستیلا زد زیر خنده!ستیلا که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود گفت:کوفت!
و بعد از آن که ظرف آلوچه را داخل یخچال گذاشت رفت تا موهایش را خشک کند.شهرزاد آهی کشید و بلند شد تا کمی در حیاط قدم بزند.اواخر فروردین بود و هوا هنوز کمی سرد بود و شهرزاد هشت ماهه و شکمش برآمده!شالش را روی سرش انداخت.شال بافتنی بزرگی را دور خودش پیچید و از خانه خارج شد و در هوای مطبوع و نیمه سرد داخل حیاط نفس عمیقی کشید.مشغول قدم زدن شد.دکترش توصیه کرده بود برای اینکه زایمان راحتی داشته باشد هر روز پیاده روی طولانی داشته باشد.
7ماه از دستگیر شدن آرین می گذشت و هیچ خبری از او نبود.حتی یوسف هم نتوانسته بود خبری از او بگیرد .شهرزاد به یک چیز دل خوش کرده بود و آن اینکه اگر آرین اعدام شده بود پس چرا جسدش را تحویل نمی دادند؟پس حتما زنده است!بیچاره آرین حتی نفهمید شهرزاد باردار است و به زودی فرزندش به دنیا می آید.
نیم ساعت بعد وقتی از نفس افتاده بود دارد خانه شد و روی پله هایی که وبروی در ورودی بود و به طبقه ی دوم خانه می رفت نشست و مشغول باد زدن خودش شد.ستیلا که روی مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه می کرد گفت:لازمه برات!
شهرزاد گفت:منتظر بودم تو بگی!
زنگ اف اف به صدا در آمد.ستیلا بلند شد و دکمه را زد و گفت:شاهده.
شهرزاد با دست گرفتن به نرده بلند شد و شالش را مرتب کرد.چند لحظه بعد شاهد در را گشود و گفت:سلام خانوما!
شهرزاد گفت:سلام!چیه؟سرحالی!
ستیلا دست به سینه کنار شهرزاد ایستاد و با خنده ای کج گفت:لابد یه قرارداد تپل بسته!
شاهد به دیوار کنار در تکیه داد و گفت:آخه تله فیلم چیش تپله که دستمزدش باشه؟
_بازیگرش!
و موذیانه به سرتاپای شاهد نگاه کرد.
شاهد در آینه ی روبروی خودش کنار در نگاه کرد و گفت:من با این هیکل ورزشکاری و سیکس بگم کجام تپله؟حیف الآن یه چیز دیگه می خوام بگم وگرنه حسابتو می رسیدم ستی خانوم!
شهرزاد با اخمی ناشی از سردرگمی گفت:چی شده؟
_مژدگونی بده تا بگم!
romangram.com | @romangram_com