#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_86

خشم ستیلا فروکش کرد و جای خودش را به بغض و اندوه داد.در همان حال گفت:آره به من ربطی نداره...برو بکشش ... تو قاتلی! واسه ت مهم نیست که اون حالا یه انسان کامله،قلبش میزنه، برو و با دستای خودت بچه ای رو که شده تمام شور و انگیزه ی من و شاهد بکش! برو نعمتی که خدا بهت داده با دستای خودت از بین ببر در حالی که من و خیلی های دیگه مثل من داریم در به در گدایی این نعمتو می کنیم!-اشکش در آمد- خدایا کو عدالتت؟این داره و نمی خواد،من ندارم و می خوام...
شهرزاد که با بغض دردناک گلویش می جنگید نالید:تو شوهر و و زندگی با ثبات داری و من ندارم!فکر کردی دوستش ندارم؟برام مهم نیست؟عاشقشم ستیلا!عاشقشم چون یادگار آرینمه ، ثمره ی عشقمونه، اما کو آرین؟کجاست اون عشق؟من با یه بچه که پدریش اعدامی سیاسیه و مادرش هم در صورت لو رفتن آینده ی جذابی نخواهد داشت چه کار کنم؟تو بگو من چه غلطی کنم؟
ستیلا التماس کنان گفت:خودم کنیزی جفتتونو می کنم اما نکشش شهرزاد.بچه ی تو شده دلخوشی من.نمی دونی شاهد با چه ذوقی تو این مدت پنهانی براش وسیله خریده .به تو نشون ندادیم چون تو حال خودت نبودی . روزای تاریکیه شهرزاد، یه کورسوی نور هم که وجود داره تو خاموشش نکن.اون بچه می تونه با به دنیا اومدنش به همه ی ما امید بده. تو ندیدی اما من دیدم و می بینم که چه بر سر شاهد اومده،نابوده شهرزاد.نبود آرین، غصه ی آرین، غصه ی از برادر عزیزترش از پا درش آورده! تنها چیزی که می تونه به لبش خنده بیاره حرف بچه ی توئه!برات وقت دکتر می گیرم،میریم واسه مراقبت. دیگه باید بیشتر به فکر خودت باشی. دیگه نه می خوام حرفی از نبود بچه بزنی نه رفتن.تو تا وقتی بچه به دنیا بیاد همینجا می مونی.بعدش هم می مونی!
شهرزاد با شرمندگی گفت:به خدا شرمنده م ستی... زندگیتونو به هم ریختم. کر و کور نیستم، می بینم تو واسه خاطر من همه ی پیشنهادهایی که بهت میشه رد می کنی.
ستیلا لبخندی زد و گفت:من قبل از این جریان هم قصد داشتم یه مدت کار نکنم و برای خودم بیشتر وقت بزارم.این چند سال خیلی فشرده کار کردم .حالا وقتشه که یکم به زندگیم برسم.به شاهد... به مامان و بابای پیرم که بعد از شهادت آتیلا کمرشون خم شده... به تو که از خواهر برام عزیز تری.
گ*ن*ا*ه هفتاد و سوم:
شب که شهرزاد و ستیلا از مطب دکتر زنان و زایمان به خانه برگشتند شهرزاد دیگر آرام بود... دیگر نمی خواست به بچه اش و به خودش استرس وارد کند و قبل از وقوع چیزی برایش عزا بگیرد...اینطور برای همه بهتر بود.به خصوص برای نوزادی که وضعیتش،سلامتش و زنده ماندنش بسته به شهرزاد بود.
در خانه شاهد را دیدند که آن سوی اپن با پیش بند ایستاده و مشغول آشپزی است!با ورود آنها به اپن لم داد و گفت:سلام!کجا بودین؟
ستیلا گفت:سلام!رفته بودیم دکتر واسه نی نی شهرزاد.
شاهد با کنجکاوی و لبخند کجی روی لب گفت:خب؟
_ دختره!
لبخند شاهد پررنگ تر شد و گفت:چه خوب!چند وقتشه؟
شهرزاد گفت:18هفته... 4 ماه و نیم.
_اووووه!4ماه و نیم دیگه مونده پس!
_آره.
سیلا وارد آشپزخانه شد و گفت:چه کرده آقای سوپراستار؟
شاهد با نگاهی به محتویات قابلمه ی روی گاز گفت:ماکارونی درست کردم به سبک ایتالیایی!
شهرزاد که نزدیک اپن ایستاده بود با لهجه ی غلیظ شمالی گفت:آووووه!این غذاها چیه؟فردا یه میرزا قاسمی و باقالاقاتو با مرغانه درست می کنم انگشتاتانه باهاش بخوریم!
شاهد زد زیر خنده و ستیلا گفت:لهجه ت تو حلقم شهرزاد!
شهرزاد با تکبری نمایشی گفت:همینه که هست!من کلا استعدادم تو یادگیری زبان خوبه!اونقدر که تو آمریکا وقتی گفتم کانادایی الاصلم باور کردن!
شاهد با نیشخندی گفت:اوه مای گاد!!
شهرزاد با لبخندی گفت:لوس نشو!... من میرم لباسامو عوض کنم.
از پله ها بالا رفت و وارد اتاق خودش شد.داخل اتاق چادر مشکی از را در آورد و لباسهایش را با یک دامن و زیر سارافنی سفید و یک سارافن صورتی کم رنگ عوض کرد.یک شال سرخابی هم به سر کرد و جلوی آینه در حالی که داشت موهایش را به زیر شال می برد نگاهش به شکمش افتاد.
دستش را با تردید روی شکمش گذاشت.کمی برآمده شده بود اما نه آنقدری که همه متوجه شوند.فقط خودش آنرا می دید.در دل گفت:دخترم حالا تو امید منی.مامانو نا امید نکن.سالم باش و سالم به دنیا بیا که دیگه طاقت ندارم.به زور بند خوردم.تو چینی وجودمو سر هم کردی.کاری نکن نابود شم.قول میدم تا آخرین نفس مراقبت باشم.بهترین مادر دنیا باشم.
چند ضربه به در خورد.شهرزاد گفت:بیا تو.
ستلا سرش را داخل آورد و گفت:بیا...می خوام یه چیزی نشونت بدم.
شهرزاد با اخم گفت:چیو؟
_تو بیا!
شهرزاد به سمت ستیلا رفت و با هم به اتاق بغلی که درش قفل بود رفتند.ستیلا در را باز کرد و وارد شد.یک اتاقک 9متری بود که پر بود از عروسک ها و وسایل مورد نیاز بچه.شهرزاد با ذوق گفت:اینا...
و زبانش بند آمد.ستیلا گفت:مال دخمل توئه!

romangram.com | @romangram_com