#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_85

اشک راه خود را روی گونه ی ستیلا پیدا کرده بود و در همان حال ستیلا گفت:یعنی اون مرد کره ای که وقتی به عمارت آرین اومدیم بهمون معرفی کردی ...همون قاتل آتیلا بود؟
شهرزاد که به گلهای ریز روی چادر نگاه می کرد گفت:آره اون بود... کیم جی هو...یا همون ...هری کیم.
آریانا که تا آن لحظه ساکت بود گفت:این همه دوری...اینهمه مصیبت...هم واسه خودت هم واسه اون آرین بیچاره می ارزید به اینکه با هم باشین؟اگه همون موقع که گفتم می رفتی هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد.
شهرزاد با عصبانیتی که ناشی از فشار عصبی اش بود گفت:تقصیر منه آریانا؟تقصیر منه یا اون دخترعموی عوضیت که مارو به خاک سیاه نشوند؟
_اگه تو می رفتی لازم نبود ماریا اون کار رو بکنه.
شاهد با بی حوصلگی گفت:بس کن آریانا.تو می دونی ماریا چه بلایی سر این دوتا آورده و چه جور هردوشون رو با یه حرکت چند سال عذاب داده.عذابی که حالا هم دامن گیرشون شده اونوقت بازم طرفشو می گیری؟من اصلا از اتفاقی که واسه ماریا افتاده ناراحت نیستم چون باور دارم حقشه،تاوان خراب کردن زندگی آرین و شهرزاد و بی قیدی خودشه.اینکه الآن آرین تو این وضعیته به خاطر ماریا که پیشنهاد داد پناهنده بشن یا شهرزاد که تا آخر پای عشقش ایستاد؟
آریانا حرفی نزد.شهرزاد بی صدا اشک می ریخت.ستیلا بلند شد و برای همه نسکافه حاضر کرد و مقابلشان قرار داد.انتظار سخت و طاقت فرسایی بود.شهرزاد بی صدا در دل دعا می کرد که آرین سلامت باشد.هرکجا که هست اتفاقی برایش نیفتد.اصلا حواسش به صحبتهای دیگران نبود.فقط وقتی حواسش جمع آنها شد که گوشی شاهرخ که روی میز عسلی بود زنگ خورد.
همه گوش به زنگ و با نگرانی به شاهد نگاه می کردند.شاهد زمزمه کرد:یوسفه.
گوشی را کنار گوشش گذاشت و گفت:الو یوسف جان...چی شد؟....ممنون که خبر دادی...جبران می کنم.خدانگهدار.
و گوشی را قطع کرد.شهرزاد سوال همه را بر زبان آورد:چی گفت؟
شاهرخ نفس عمیقی کشید و آب پاکی را روی دست همه ریخت:گرفتنش...
شهرزاد با زاری و ناله گفت:ای واااااای....
ستیلا به سمت شهرزاد رفت و جلویش زانو زد.شهرزاد بی وقفه گریه می کرد.در میان هق هق هایش گفت:بدبخت شدم ستیلا...بازم آرین از دستم رفت.بازم بیوه شدم.
ستیلا دست شهرزاد را در دستان خود گرفت و گفت:آروم باش فدات شم.الهی من بمیرم برات که اینقدر عذاب کشیدی تو زندگیت...
هردو پا به پای هم گریه می کردند.آریانا که او هم اشکش در آمده بود گفت:هیچ راهی نیست؟
شاهد گفت:نه...اون پناهنده بوده.یه مجرم سیاسی که یه جرم نابخشودنی مرتکب شده.از دست هیچکس کاری ساخته نیست...حتی یوسف هم نمی تونه تو این مورد کمکی کنه...
گ*ن*ا*ه هفتاد و دوم:
هیچ وقت آن طور عذابی در زندگیش متحمل نشده بود.حتی وقتی آرین بی دلیل طلاقش داد،حتی وقتی بر جسد بی جان آتیلا اشک ریخت هم به اندازه ی آن روزها عذاب نکشیده بود.اندوهش از بلاتکلیفی بود.از اینکه نمی دانست بعد چه خواهد شد...از اینکه نمی دانست آرین را زنده خواهد دید یا نه؟از اینکه نمی دانست اگر بخشوده نشود کدام یک از آن روزها روزمرگش است.اصلا زنده است یا به مجازات عملی که بدون رغبت و میل انجام داده بود اعدام شده؟
سخت بود...آنقدر سخت که شهرزاد را یک هفته در بستر بیماری انداخت.روزها می گذشتند ،اما به سختی... هرروز که با آرزوی مرگ از خواب بیدار می شد تا شب که به امید دوباره بیدار نشدن به خواب می رفت به اندازه ی یک عمر فرسوده می شد.شرمندگی از شاهد و ستیلا هم که با حضورش روال عادی زندگیشان را به هم زده بود بر آزردگی اش می افزود.البته ستیلا هیچ وقت حتی در خلوتش با شاهد یا در دل خود از وجود شهرزاد ابراز نارضایتی نمی کرد اما شهرزاد که این را نمی دانست با حس بد سربار بودن دنیایش را سیاه تر می کرد.
باید کاری می کرد.شاید باید باور می کرد آرین از دست رفته.قبلا هم تجربه ی نبود آرین را داشت پس نباید برایش غیرممکن می بود.اما یک چیز این وسط فرق می کرد.نوزادی که در بطن داشت و روز به روز بیشتر در جانش ریشه می دواند.نوزادی که تمام احساس خوب آن روزهای شهرزاد بود.دوستش داشت،عاشقانه، مادرانه اما چطور بچه ای را به دنیا می آورد که پدری بالای سرش نبود و از پدر تنها یک نام در شناسنامه داشت که آن هم برایش موجبات آزار و اذیت را فراهم می کرد؟از طرف دیگر به ماندن و لو رفتن خودش هم اعتمادی نبود.دور به نظر نمی رسید روزی که او هم لو رود.آن وقت آن بچه ی یتیم در این روزگار سیاه چه می کرد؟
3ماه با همه ی رنج و عذاب ها گذشت...باور کردنی نبود اما 3ماه از نبود آرین می گذشت و شهرزاد عادت که نه، تحمل می کرد.چاره ای جز تحمل نداشت. برای دلخوشی شاهد و ستیلایی که تمام مدت در کنارش و حامی اش بودند چاره ای جز محکم بودن نداشت.دو فرشته ای که بی اعتنا به خطری که با وجود شهرزاد به عنوان یک مجرم سیاسی تهدیدشان می کرد همه جانبه حمایتش می کردند.
_ستی میشه واسه م نوبت دکتر زنان بگیری؟
ستیلا با خوشحالی گفت:آره حتما!
شهرزاد کنار ستیلا روی کاناپه نشست و گفت:یه دکتری که قبول کنه بچه رو سقط کنه.
ستیلا به سرعت به سمت شهرزاد چرخید و با اخمی غلیظ گفت:چی؟!
شهرزاد با کمی من و من گفت:می... می خوام سقطش کنم.
ستیلا کنترل اعصابش را از دست داد،با خشونت بازوی چپ شهرزاد را گرفت و گفت:یه بار دیگه... فقط یه بار دیگه این کلمه ی نحس تو دهنت بچرخه خودم میزنم تو دهنت!تو غلط کردی بخوای بندازیش!مگه من میزارم؟
شهرزاد ساکت نماند و گفت:مگه تو مادرشی؟!
_نه مادرش نیستم ولی وقتی مادرش عقلشو از دست داده و می خواد حماقت کنه من باید جلوشو بگیرم.
شهرزاد با بی رحمی و با چشم بستن روی همه ی کمک های بی مضایقه ی ستیلا گفت:ستیلا این موضوع فقط به خودم مربوط میشه!

romangram.com | @romangram_com