#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_84
_آره...ما خواستیم بهتون نگه.
شاهد پوفی کشید و گفت:وقتی آرین اون 110میلیارد پول رو ریخت به حسابم و گفت بدمش به خیریه و ذره ایش رو هم صرف مصارف شخصی نکنم باید می فهمیدم اما منِ احمق متوجه نشدم.
شهرزاد با شرمندگی گفت:اگه خیلی از دستم ناراحتین میرم که مزاحمتون نباشم.
_حرف بیخود نزن شهرزاد این چه ربطی به بحث من داشت؟!هرچی بوده دیگه گذشته.از این به بعد مهمه.من قول میدم تمام تلاشمو واسه نجات آرین...حالا تو هر وضعیتی که هست بکنم.از تو هم می خوام صبر داشته باشی...فقط همین.حالام برو آماده شو که الآن شاهرخ میاد.
گ*ن*ا*ه هفتاد و یکم:
شهرزاد در آینه آخرین نگاه را به خودش انداخت.چادر نماز را دوباره روی سرش انداخت و بعد به آرامی از پله ها پایین رفت.شاهد و ستیلا داخل آشپزخانه بودند.شاهد چای درست می کرد و ستیلا ظرف ها را مرتب می کرد.با ورود شهرزاد ستیلا گفت:برو بشین عزیزم .
زنگ اف اف به گوش رسید.شاهد به سمتش رفت و بعد از زدن دکمه گفت:اومدن.
ستیلا مانتو و شالش را وشید .شهرزاد به سمت مبل های چرم شیری رنگ رفت و نشست.یک دقیقه بعد صدای سلام و احوال پرسی آمد و بعد شاهد و ستیلا همراه با مردی هم سن و سال شاهد و آرین.شاید کمی جوان تر که حتما شاهرخ بود و پسر بچه ی سه ساله ای در آغوش داشت وارد شدند.زنی هم کنارش راه می رفت که خواهر کوچکتر آرین بود...آریانا!
شهرزاد بلند شد و رو به تازه واردها سلام کرد.جوابش را هم شنید و بعد صدای آریانا را که پرسید:شهرزاد تو اینجا چه کار می کنی؟آرین هم اومده؟
شاهد و ستیلا مستاصل به شهرزاد نگاه کردند.شهرزاد گفت:نه.آرین اینجا نیست.
نگاه آریانا سردرگم بود.شاهد گفت:فعلا بشینید.آریانا جان بشین.شاهرخ بیا اینجا.
چند لحظه بعد همه نشسته بودند.آریانا گفت:شهرزاد مگه تو با آین نیستی؟!پس آرین کجاست؟
شهرزاد به سختی و با ناخشنودی گفت:نمی دونم.
_یعنی چی که نمی دونی؟
شاهد زودتر از شهرزاد گفت:آریانا جان.آرین و شهرزاد سه ساله که غیرقانونی وارد ایران شدن .حتی ما هم تا دیروز نمی دونستیم .دیروز به من خبر رسید که اونا تو رامسرن و آرین ناپدید شده.
چهره ی آریانا بیشتر نگران شد و گفت:ناپدید شده؟!
شاهرخ گفت:به پلیس خبر ندادین؟
ستیلا گفت:شاهرخ ...آرین و شهرزاد هردو مجرم سیاسی هستن.با خبر دادن به پلیس شاید آرین پیدا بشه اما در عوض هردوشون گیر اطلاعات میفتن. و این اصلا خوب نیست.مخصوصا برای آرین که جرمش پناهندگی سیاسیه!
شهرزاد گفت:البته اگه تا الآن گیرشون نیفتاده باشه.
شاهد گفت:درسته...خواستیم بیاین اینجا تا از طریق اون دوستت که گفتی اطلاعاتیه یه جوری خبر بگیریم که آیا آرین دستگیر شده یا نه؟جوری که اگه به احتمال یه درصد دستگیر نشده بود حواس مامورا بازم بهشون معطوف نشه که جفتشون گیر بیفتن.می تونه چنین کاری کنه؟
شاهرخ غرق تفکر سری تکان داد و گفت:خدا کنه بشه.
بعد پسر بچه را که روی پایش نشسته بود به آریانا سپرد و گوشی اش را در آورد و شماره ای را گرفت.شهرزاد به سختی نفس می کشید و دل در دلش نبود.
ارتباط برقرار شد:الو...سلام یوسف جان... خوبی؟قربان تو ماهم خوبیم... غرض از مزاحمت یوسف جان ،تو خبر داشتی برادر خانومم 7سال پیش به آمریکا پناهنده شده...آره ...آره آرین مجد ...آقا ما چند وقتیه هیچ خبری ازش نداریم.یکی از آشناهامون هم که تو کاناداست رفته محل زندگیش که ازش خبر بگیره.گفتن چند وقتیه به خونه ش سر نزده.می خواستم پیگیر شی ببینی همکارات دستگیرش کردن یانه.مادر و خواهرش از دلواپسی خواب و خوراک ندارن. می تونی ازش خبر بگیری؟...تا کی می تونی؟...ممنون....خیلی ممنون.فقط یوسف جان یه جوری خبر نگیری که همه یادشون بیفته،بی سروصدا...نه واسه خودت و ما مشکلی پیش بیاد نه واسه اون آرین بیچاره...خیلی ممنون.لطف می کنی.پس من منتظر تماستم.خدانگهدار.
و گوشی را پایین آورد و گفت:گفت تا نیم ساعت یه ساعت دیگه خبرشو میده.
ستیلا سکوت سنگین سالن پذیرایی را بعد از چند دقیقه شکست :انتقام آتیلا رو گرفتی؟
شهرزاد به آرامی و در حالی که چهره ی هری در مقابل چشمانش شکل گرفته بود گفت:نه...
_یعنی حتی نفهمیدی کیه؟
_چرا فهمیدم.اما نکشتمش.
_چرا؟مگه اونهمه وقت خودتو براش آماده نکردی؟
_چون اون هری بود...دوستم... مربیم... حامیم... چطور می تونستم بکشمش؟
romangram.com | @romangram_com