#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_83

لبخند ستیلا عمیق تر شد.شهرزاد اما با اندوه گفت:اما من بچه ی بدون پدر نمی خوام...
کسی نتوانست حرفی بزند.حق داشت... نیم ساعت بعد شاهد وارد اتاق شد.اواخر وقت ملاقات بود.شاهد که دیگر اخم بر چره ی جذابش نبود با ملایمت گفت:برگه ی ترخیصتو گرفتم.
ستیلا گفت:شاهد؟!واسه چی آخه؟اگه لازمه بمونه خب بذار امشبو باشه.خودم پیشش می مونم.
شاهد جواب داد:مشکلی نداره خانومم!با دکترش حرف زدم.
پریدخت گفت:خب پس بذارید این سرم رو که تموم شده در بیارم.
گ*ن*ا*ه هفتادم:
صبح روز بعد به تهران حرکت کردند و ساعت 11صبح شهرزاد در خانه ی شاهد و ستیلا بود.یک خانه ی ویلایی زیبا در الهیه بود .شهرزاد با کمک ستیلا وارد اتاق خواب شد و شاهد هم پشت سر آنها چمدان وسایل شهرزاد را داخل اتاق گذاشت و خارج شد.بعد از آن که شهرزاد لباسهایش را عوض کرد و روی تخت کشید به لطف قرص آرام بخشی که خورده بود به خواب فرو رفت.ستیلا هم بدون اینکه سروصدا کند از اتاق خارج شد و در را بست و به سمت اتاق خواب خودش و شاهد رفت.
شاهد که لباس خانه پوشیده بود لبه ی تخت نشسته بود و داشت به گوشی اش نگاه می کرد.با ورود ستیلا سرش را بلند کرد و گفت:خوابید؟
_اوهوم.حالا می خوای چه کار کنی؟
شاهد گفت:شاهرخ یه دوستی داره که اطلاعاتیه.فکر کنم بشه از راه اون فهمید آرین رو گرفتن یا نه.
_اگه گرفته باشن که دیگه باید مرده فرضش کرد اما اگه نگرفته باشن...اونوقت چی؟
شاهد در حالی که شقیقه اش را می مالید زمزمه کرد:اصلا نمی دونم ...فعلا باید از بابت اطلاعات مطمئن بشیم تا بعد.زنگ می زنم امروز عصر شاهرخ بیاد .
_خیلی خب...
شاهد دو دست ستیلا را در دستانش گرفت و گفت:مواظبش باش ستی.این دختر میونه ی خوبی با عقل و منطق نداره.ممکنه کار دست خودش و ... بچه ش بده.
_شاهد خودتو عذاب نده.اون موضوع خیلی وقته تموم شده.چرا فراموش نمی کنی؟
شاهد حرفی نزد.دستان ستیلا را رها کرد و از اتاق بیرون رفت.ستیلا هم با بغضی در گلو مشغول تعویض لباسهایش شد.
***
شهرزاد تا حوالی عصر به لطف آرامبخش که خورده بود خواب بود.بیدار که شد از پله ها پایین رفت و ستیلا را دید که داشت نماز می خواند.کناری روی زمین نشست و نماز خواندن ستیلا را دید.
نگاهی به اطراف انداخت و بعد از چند لحظه باز بلند شد و به سمت دری که از چند سال پیش می دانست سرویس بهداشتی است رفت.جلوی آینه وضو گرفت و به سالن پذیرایی بزرگ برگشت.ستیلا نمازش را تمام کرده بود.شهرزاد گفت:قبول باشه...بزار منم بخونم.
ستیلا چادر و مقنعه ی سفید را در آورد و به دست شهرزاد داد و با لبخندی پر از محبت گفت:بهتری؟
شهرزاد با علامت سر تایید کرد .مقنعه و چادر را به سر کرد و به نماز ایستاد.چند دقیقه بعد وقتی نمازش تمام شده بود و روی سجاده در حال تسبیح چرخاندن بود شاهد را مقابلش دید.شاهد به سمتش آمد و روبرویش کمی مایل به سمت راست نشست .
شهرزاد تسبیح را ب*و*سید و روی سجاده گذاشت و بعد سرش را بلند کرد و به شاهد نگاه.شاهد با لبخندی مهربان گفت:قبول باشه.
_قبول حق...چی شد؟
_شاهرخ...شوهر آریانا یه دوست تو اطلاعات داره.گتم بیاد ببینیم میشه از طریق اون دوستش فهمید آرین رو گرفتن یا نه...بی اونکه مشکلی واسه تون پیش بیاد.
_امیدی هست؟
_تا نفهمیم آرین رو گرفتن یا نه نمیشه چیزی گفت.
شهرزاد آهی کشید و از روی سجاده کنار آمد.آن را تا کرد و گفت:ممنون شاهد.تو خیلی به من و آرین کمک کردی.نمی دونم چه جور جبرانش کنم.
_با سه سال دروغ و زندگی پنهانی خوب جبرانش کردین!
_ما این کار رو واسه شما کردیم...تا مبادا تو دردسر بیفتید.
_دایی هرمز هم میدونه آره؟

romangram.com | @romangram_com