#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_9

_آره.اما خب لطف هرمز خان بود که بهم یه تخفیف خوب داد.
_خیلی دوست دارم این محله رو بگردم.جای قشنگی به نظر میاد.
_آره ...محله خوب و سطح بالائیه.فردا میریم همه جای اوتاوا رو نشونت میدم خانومی!
و کت کتانش را روی مبل انداخت و به سمت اشپزخانه رفت و پرسید:چیزی می خوری؟
_نه مرسی!
_داری تعارف میکنی؟با کی؟با شوهرت؟با خونه ی خودت؟
شهرزاد بلند شد و گفت:تو بساطت شیر کاکائو هست؟
_آره.برای خانوم خوشگلم همه چی هست!
شهرزاد به سمت اپن رفت و خم شد و گفت:اصلا فکر نمیکردم اون آتیلای جدی ِ درسخون ِ سه چهار سال پیش بلد باشه اینطوری ناز یه زنو بخره!
آتیلا هم به سمت شهرزاد خم شد و گفت:منم خودم تازه دارم این بعد شخصیتمو پیدا میکنم!
شهرزاد لبخندی زد و گفت:من میرم لباسامو عوض کنم.تا شیر کاکائو گرم بشه میام.
_بذار چمدونتو بیارم بالا.
_سنگین نیست خودم میبرم.
اما آتیلا گوش نداد و چمدان را بلند کرد و جلوتر از شهرزاد به سمت پله های طبقه ی دوم رفت.در طبقه ی بالا به سمت یکی از اتاقها رفت. درش را باز کرد و وارد شد.چمدان را روی زمین گذاشت و بعد از اتاق خارج شد.
شهرزاد وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست و به در تکیه داد...نفس عمیقی کشید و به سمت چمدانش که کنار تخت دو نفره بود رفت.بازش کرد و یک لباس آستین کوتاه بنفش و یک شلوار سفید کتان کشی پوشید.موهایش را مرتب کرد و بعد چمدان را به گوشه ی اتاق برد و از اتاق خارج شد.
به آرامی از پله ها پایین رفت و آتیلا رادید که با یک سینی در دست به سمت مبل رفت و خواست شهرزاد را صدا بزند که او را دید و گفت:بیا...حاضر شد.
شهرزاد روبروی او نشست و گفت:ممنون!
چند دقیقه ای در سکوت گذشت شهرزاد لیوان شیر کاکائویش را برداشت و به لب برد.به آتیلا نگاه کرد که چشم در چشم شدند.یک جور حسرت و اندوه در شمان آتیلا بود که باعث شد شهرزاد بپرسد:آتیلا؟تو از چی ناراحتی؟
آتیلا که حاضر نبود ارتباط چشمی اش را قطع کند در همان حالت گفت:از اینکه میدونم تو هیچ احساسی به من نداری.
شهرزاد لیوانش را روی میز گذاشت و گفت:مطمئنم که تو میتونی به من احساس بدی!
_تا وقتی خودت نخوای...
_کی گفته من نمیخوام؟اگه نمیخواستم الآن به عنوان همسرت اینجا نبودم.من میخوام که تو تمام ذهنم باشی...تو تمام زندگیم باشی.تو هم باید کمکم کنی.
آتیلا با لبخند غمگینی گفت:اگه میدونستی چقدر عاشقتم نیاز به زمان نداشت که تو هم به من علاقه مند بشی.
و لیوانش را بلند کرد و لاجرعه محتویاتش را سرکشید.شهرزاد هم در حالی که او را نگاه میکرد مشغول نوشیدن شیرکاکائو شد و در دل میگفت:من دوسش دارم...آره...اون دیگه شوهر منه.من دوسش دارم.
گ*ن*ا*ه نهم:
صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدند ساعت حوالی 12ظهر بود و آتیلا گفت برای نهار بیرون بروند.
نیم ساعت بعد پس از آنکه با یک فنجان قهوه مزه ی دهانشان را عوض کردند شهرزاد به اتاق خواب رفت تا لباسش را عوض کند.یک شلوار جین سورمه ای به پا کرد و یک مانتوی سفید کوتاه به تن .بعد از آنکه شال سبک سورمه ای اش را هم سرش کرد و آرایش ملایمی کرد کیف دستی اش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.آتیلا که زودتر حاضر شده بود با یک شلوار کتان سورمه ای و پیرهن سورمه ای که آستینش را بالا زده بود پایین پله ها ایستاده بود.با آمدن شهرزاد گفت: هرمز خان زنگ زد .گفت می دونستم امروز وقتی میرم سرکار خوابید نیومدم بیدارتون کنم.خواست واسه نهار بریم دنبالش که با هم باشیم.
شهرزاد گفت:چه خوب!...پس بریم که من خیلی گشنه مه
.
.

romangram.com | @romangram_com