#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_10
.
شهرزاد با حیرت به ساختمان عظیم مقابلش نگاه کرد و با بهت گفت:هرمز خان اینجا کار می کنه؟
آتیلا دست شهرزاد را در دست خود داشت گفت:اوهوم!رئیس بخش نورولوژیه.
بعد هر دو با هم وارد بیمارستان اوتاوا شدند.آتیلا که به آنجا زیاد سر زده بود و کارکنان را می شناخت با تکان دادن سر به همه سلام میکرد.بالاخره وارد بخش نولوروژی شدند.یک راهرو بود که درهایی سمت راست و چپش قرار داشتند.یک مرد با گان آبی آسمانی در حالی که کلاه مخصوص به سر داشت و ماسک آبی رنگی هم جلوی دهانش بود با یک پرستار زن با روپوش سفید و آستین کوتاه پرستاری صحبت می کرد.
زن که موهای طلایی اش را دم اسبی بسته بود روی یک برگه چیزهایی می نوشت.شهرزاد و آتیلا جلو می رفتند که پرستار رفت و مرد ماسکش را برداشت و شهرزاد به دیدن چهره ی هرمز خان پشت ان ماسک بی اختیار لبخند زد.آتیلا رو به هرمز خان که هنوز متوجهشان نشده بود گفت:سلام عرض شد دکتر جان!
هرمز خان به سمتشان چرخید و لبخند عمیقی مهمان صورتش شد.بالاخره روبروی هم ایستادند و شهرزاد گفت:سلام هرمز خان!
حسابی دلم براتون تنگ شده بود
هرمز خان عینکش را روی بینی اش جابجا کرد و گفت:سلام شهرزاد جان!احوال شما؟
شهرزاد با خوشحالی گفت:مگه میه بعد اینهمه وقت هرمز خان رو دید و بد بود.خسته نباشید آتیلا گفت عمل داشتید.
آتیلا گفت:اِاِاِ؟ پس یادتون افتاد آتیلایی هم وجود داره!
هرمز خان و شهرزاد هردو به آتیلا نگاه کردند.هرمز خان گفت:تو اینهمه وقت بودی!ازت خسته شدم!فعلا باید شهرزاد جان رو دریابم!
_پس بفرمایید کهنه شده دل آزار!
شهرزاد گفت:شما مشکلی داری آتیلا جان؟
_نه!اصلا!منتها هرمز خان همدم دوساله ش رو به تازه وارد فروخت!
هرمز خان به شوخی گفت:هم صحبتی با تو دیگه خسته م کرده!والا شهرزاد جان منم یه پا دانشمند هسته ای شدم بس که این شوهر کوانتوم و سانتریفیوژ و غیره و ذاله به خوردم داد!
آتیلا هم کم نیاورد و گفت:خب اگه بخوایم از این دید نگاش کنیم منم میتونم الآن جای شما برم با مته سر بیمار رو سوراخ کنم تومور رو در بیارم بس که از نورون و مننژ و میلومنینگوسل و هیدروسفالی حرف زدین برام!
شهرزاد که از کل کل آن دو خنده اش گرفته بود گفت:خب به شما باشه نسل بشر رو منقرض میکنین!هرمز خان ظاهرا خیلی تمایل داره یه چرنوبیل دیگه درست کنه!
_همون شوهرت درست میکنه کافیه!
آتیلا گفت:خب تا حالا که نکردم از این به بعد هم نمیکنم.
شهرزاد بازوی آتیلا را گرفت و با خنده گفت:آتیلا جان کوتاه بیا!هرمز خان احترامشون واجبه!سنی ازشون گذشته!
هرمز خان با شوخی شاکی شد و گفت:از من سنی گذشته؟مگه من چند سالمه؟؟
آتیلا دو انگشت اشاره و وسط دست راستش را بالا آورد و گفت:فقط52سال ناقابل!
شهرزاد که فهمید جلویشان را نگیرد ناهار که پیشکش ...تا شام با هم کل کل میکندد گفت:کوتاه بیاید دیگه!هرمز خان میاید برید ناهار؟
هرمز خان گفت:بذارید لباسامو عوض کنم.میام.
گ*ن*ا*ه دهم:
آرین داخل اتاق کارش مشغول مطالعه ی مقاله ی یکی از دانشجوهایش بود....تدریس در دانشگاه کلمبیا تنها چیزی بود که مطمئنش می کرد روزگاری آرین دیگری بوده.روزگاری درست و معمولی زندگی می کرده.با تدریس برای مدتی از دنیای سیاه و کثیف اطرافش دور و مثل همان آرین قبلی می شد.با اینکه در یکی از معتبر ترین دانشگاه های دنیا تدریس می کرد اما دلش برای همان دانشگاه تهران تنگ شده بود.دلتنگ تمام شاگردانش...دلتنگ آن شاگردی بود که چشمان عسلی اش را به آرین می دوخت و ندانسته خود را در قلب آرین جا می کرد.فقط خدا میدانست چقدر دلتنگ شهرزاد بود.
در همان حال بود که روی صفحه ی مانیتور پیش رویش پیغامی ظاهر شد...ایمیل داشت.برگه های مقاله را روی میز گذاشت و به سمت مانیتور چرخد.موس را حرکت داد و ایمیل را گشود.ایمیل از طرف شاهد بود و چند جمله ی کوتاه: سلام.گفته بودی وقتی شهرزاد رفت کانادا خبرت کنم...شهرزاد دیشب رفت.
همین چند جمله کافی بود تا آرین به هم بریزد.فوران خشم و اندوه را درون خودش حس می کرد...عینک مطالعه اش را از روی چشم برداشت و روی میز انداخت.از روی صندلی بلند شد و دو دستش را روی دهان و بینی اش گذاشت.در حین نگاه کردن به محوطه ی سرسبز عمارت از راه پنجره سعی می کرد با نفس های عمیق به خود مسلط شود.نمی توانست ...دیگر همه چیز را باخته بود...دیگر تنها امیدش که وفاداری شهرزاد بود را واقعا از دست داده بود....شهرزاد از دیشب زن آتیلا شده بود.همان آتیلایی که شاهد عقد آرین و شهرزاد بود.آنموقع آرین حتی نمی توانست تصور کند روزی آتیلا شوهر عشقش شهرزاد شود....حتی نمی توانست تصور کند شهرزاد به آتیلایی که همیشه می گفت برایش مثل برادر است جواب مثبت دهد.
چیزی در درونش می غرید...دم از غیرت و تعصب می زد...خودش را به در و دیوار می زد تا از وجود آرین خارج شود و آتیلایی که شهرزادش را تصاحب کرده بود نابود کند.چرخید و اسلحه ی کلت نقره ای رنگش را که روی میزش بود برداشت.با گام های بلند به سمت دیوار رفت و جلوی آینه ی نقره ای جواهر نشان ایستاد و با نفرت به مردی که داخل آینه ایستاده بود نگاه کرد.مرد هم با نفرت به او می نگریست.چه احساس مشابهی!آرین رو به آینه غرید:چیه؟ناراحت شدی؟حس می کنی باختی؟غیرتی شدی؟-صدایش را بالا برد-تو غلط می کنی غیرتی شی عوضی!تو بیخود می کنی دم از مردونگی و تعصب بزنی!تو بیجا می کنی اعتراضی داشته باشی!مقصر خودتی لعنتی حالا حق نداری دنبال مقصر بگردی.توئی که مثل یه حیوون اون گند رو بالا آوردی حق نداری بگی چرا شهرزاد به پام ننشست!- کلتش را بالا آورد و سمت آینه گرفت و گفت:-لعنت به تو آرین...
به آینه شلیک کرد.صدای شلیک به خاطر صدا خفه کنی که روی کلت بود خفه شد اما آینه با صدای بلندی شکست اما فرو نریخت فقط ترک های زیادی برداشت و هزار آرین را در خود جا داد.همین نفرت آرین را بیشتر کرد .فریاد زد:لعنت به تو بی غیرت!!
romangram.com | @romangram_com