#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_11

دوباره شلیک کرد و این بار آینه با سرو صدای زیادی فروریخت.آرین از پا افتاده و نالانمثل آینه فروریخت و زانو زد و با صدایی که از اندوه و خشم می لرزید غرید:لعنت به تو آدمکش!
نفس نفس می زد.آنقدر در همان حالت ماند تا آرام گرفت و خشم جای خود را به اندوه و بغض داد.آنموقع بود که بابت عایق صدا بودن اتاقش خدا را شکر کرد چون اصلا حوصله ی نگرانی های لیزا و لیا را نداشت
بلند شد و از داخل کشوی میز کارش یک عکس12×8 را که در آن شهرزاد با یک لبخند زیبا برلب در حالی که یک مانتوی توسی و شال ارغوانی پوشیده بود به دوربین نگاه میکرد برداشت.نگاهی که به عکس انداخت پر از اندوه و دلخوری و شرمساری بود.در حالی که عکس را در دست داشت وارد بالکن شد.در مقابلش فضای زیبا و سرسبز عمارت بود.رو به عکس گفت:منو ببخش شهرزاد...منو بابت همه ی اتفاقایی که افتاد و اتفاق هایی که بعد از این میفته ببخش چون همه ش تقصیر منه.
بعد فندک سنگین نقره اش را که هدیه ی مادام بود از داخل جیب شلوارش در آورد .آتش که از فندک بیرون آمد زبانه کشید و از گوشه ی پایین عکس شروع به پیشروی کرد.آرین که بالاترین گوشه ی عکس را در دست داشت به چشمان شهرزاد خیره شده بود.به چشمانی که تمام دنیایش بود.چشمانی که دیگر هرگز به آرین نگاه نمی کردند...چشمانی که ب*و*سیدنشان دیگر سهم آتیلا بود...
آتش پیشروی می کرد و ارین به چشمان شهرزاد نگاه...تا اینکه آتش آن چشم ها را هم سوزاند.آرین چشمانش را بست و دو قطره اشکی که کاسه ی چشمانش را پرکرده بودند مجالی یافتند تا با ولع و اشتیاق صورت آرین را در نوردند.آرین با همان چشمان بسته زیر لب گفت:منو ببخش شهرزاد...
و عکس را رها کرد...عکس در حالی که خاکستر می شد آزادانه در دست باد حرکت می کرد و پایین تر می رفت...بر باد می رفت...
گ*ن*ا*ه یازدهم:
دو ماه بعد/نیویورک:
راننده پیاده شد و در عقب ماشین را باز کرد.آرین پیاده شد و به سمت خانه ی بزرگ و مجلل رفت.نگهبان دم در تعظیم کوچکی کرد و بعد در را گشود.آرین از پله ها بالا رفت که لیزا را دید.زن میانسال مکزیکی که خدمتکار شخصی اش بود.لیزا پشت سر آرین راه افتاد و گفت:سلام آقا...روزتون بخیر.
_روز تو هم بخیر لیزا.
_آقا در نبود شما مرد جوانی به اسم کیم تماس گرفت و گفت به شما بگم مستر پارک مایل هستند شما رو ببینند.
آرین در حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:محل قرار رو نگفت؟
_چرا آقا...کلوپ شبانه ی والتر.امشب ساعت 8
آرین زیر لب گفت:از اون کلوپ متنفرم.
_چیزی گفتید آقا؟
آرین در اتاق را گشود و داخل رفت.لیزا هم به دنبالش وارد شد و کت آرین را که وسط اتاق ایستاده بود از تن او در آورد و داخل کمد گذاشت.آرین روی کاناپه دراز کشید و گفت:یه آرام بخش و یه لیوان آب برام بیار
_الآن میارم آقا.
و از اتاق خارج شد و در را بست.آرین ساعد دست راستش را روی چشمانش گذاشت و آهی کشید.این سردرد های همیشگی چقدر آزارش می دادند.دستش را برداشت و نشست و شقیقه هایش را فشرد...نمی دانست چقدر گذشت که لیزا وارد شد.با دیدن چهره ی پر درد آرین گفت:حالتون خوبه آقا؟
آرین سرش را بلند کرد و گفت:خوبم...
و بعد قرص و لیوان آب را از دست لیزا گرفت و خورد.لیزا پرسید:آقا...میشه یه سوال بپرسم؟
_بپرس.
_شهرزاد کیه؟
آرین با اخم پرسید:اسمشو از کجا شنیدی؟
_از خودتون آقا...چند وقت پیش .قصدم فضولی نیست اما ... معشوقه تونه؟
آرین چشمانش را بست و به تلخی گفت:زنم بود...عشقم و تمام زندگیم.
لیزا با احتیاط پرسید:بود؟
_هنوزم عاشقشم...هنوزم تمام زندگیمه.
_پس چرا؟
_چرا پیشم نیست؟ازش جدا شدم.2سال و چند ماه پیش...همون موقعی که از ایران خارج شدم...حتما می خوای بپرسی اگه عاشقش بودم پس چرا ولش کردم و طلاقش دادم.ها؟
کمی جابجا شد و گفت:بشین تا برات بگم و تو اولین کسی باشی که براش تعریف می کنم.

romangram.com | @romangram_com