#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_8

_شاهد تو که از ماجرا خبر داری! تو که می دونی واقعیت قصه چیه! تو که می دونی هر چی به شهرزاد گفتم یه دروغ بوده که ازم متنفر شه!تو که می دونی...
_آره می دونم.من همه چیز رو می دونم و به همین خاطره که گفتم شهرزاد فراموشت کنه...برای اینکه هیچوقت نگرده دنبال دلیل تنها شدنش...نفهمه با چه هیولایی زندگی می کرده!
آرین که به سختی حرف میزد گفت:شاهد من دارم اینجا می میرم.دیگه تحمل دوری ازشو ندارم...دارم دق می کنم شاهد!
شاهد این بار با ملایمت گفت:تو تمام پل های پشت سرتو خراب کردی.به خصوص با پناهنده شدنت.
_مجبور بودم...از خودم بدم میاد شاهد...نمی دونی تو چه منجلابی فرو رفتم...اگه ببینی وضع زندگیمو ، طرز زندگیمو...باورت نمیشه من همون آرینم.همون آرین آروم و تابع قانون!
_چه کار داری می کنی مگه؟
_ندونی بهتره!
شاهد با نگرانی و تشویش پرسید:با توام! اونجا داری چه غلطی می کنی آرین؟
_باید برم...خدانگهدار...
گوشی را قطع کرد و شاهد را در نگرانی و فکر فرو برد...
گ*ن*ا*ه هفتم:
در فرصت دو ماهی که از زمان عقد تا رسیدن مدارک لازم برای خروج شهرزاد از کشور به وجود آمده بود شهرزاد تمام کارهای ناتمامش را به پایان رساند.خانه ی پدری را فروخت و تمام پولش را به فرزاد داد که او هم قرار شد بعد از انجام کارهایش قانونا از کشور خارج شود و به دبی...شهر رویاهایش برود! شهرزاد خانه و ماشین و هرچه که داشت را فروخت و همه را به دلار کانادا تبدیل کرد.
با همه ی آشنایان خداحافظی کرد.آشنای زیادی نداشت.فقط چند دوست و همکار در دفتر فیلمسازی و پروژه ی سریال...الناز و شوهرش محسن که 6ماه از ازدواجشان می گذشت.خانواده ی شوهرش مهری خانوم و آقا اردشیر. و از همه مهم تر شاهد و ستیلای دوست داشتنی که در تمام لحظات زندگی اش حضور پررنگی داشتند و برایش مثل اعضای خانواده اش بودند.دل کندن از آنها سخت بود.خیلی سخت.شاهد قول داد هرسال با ستیلا به کانادا بیاید و البته قول گرفت که شهرزاد و آتیلا هم در زمان تعطیلات به ایران سر بزنند.
در نهایت در اوایل تابستان هواپیمایی به مقصد اوتاوا پرواز کرد که شهرزاد یکی از سرنشینان آن بود.پرواز چند ساعتی به طول می انجامید.در تمام مدت از پنجره ی سمت راستش به بیرون نگاه می کرد.به ابرها و شبکه های نوری گسترده ای که نشان از وجود شهرها بودند.بعد از چند ساعت ناگهان همه جا بیرون هواپیما سیاه شد.هیچ چیزی آنجا معلوم نبود و شهرزاد مطمئن بود بر روی اقیانوس اطلس هستند.ساعتش که به وقت کانادا تنظیم شده بود ساعت 2نصفه شب را نشان می داد که صدای زنی از درون بلند گو به گوش رسید:خانوم ها آقایون.همین الآن وارد کانادا شدیم و تا نیم ساعت دیگه در فرودگاه بین المللی اوتاوا فرود میایم.
شهرزا جرعه ای از لیوان آب کنار دستش نوشید و دوباره به بیرون خیره شد.نورها دوباره برگشتند.و شهرزاد می دانست آنجا شهرساحلی و بندر مهم هالیفاکس است که نورش به چشم می رسید.به اطراف نگاه کرد.تا آنجا که می دید همه ی زنها جز 2نفر مانتو و شالشان را در آورده بودند .اما خودش میلی به برداشتن روسری نداشت. از بی جنبگی هموطنانش که هنوز پایشان به زمین نرسیده بی حجاب شده بودند چینی به بینی داد و باز به بیرون نگاه کرد.
حدود نیم ساعت بعد هواپیما فرود آمد و همه ی مسافران با نظم و یکی یکی از هواپیما پیاده شدند.اتوب*و*سی آنجا در کنار هواپیمای ایرباس منتظر بود تا مسافران را به سمت ساختمان خروجی ببرد.شهرزاد هم به دنبال سایرین سوار شد.نمی توانست خوشحالی اش را پنهان کند.خوشحال بود که از تمام خاطرات تلخ ایران دور شده و زندگی جدیدی را در یک کشور جدید شروع خواهد کرد.امیدوار بود بتواند خودش و آتیلا را خوشبخت کند و تمام سعی اش را می کرد.حالا که قبول کرده بود با اتیلا زندگی کند و همسرش شود دیگر حق نداشت به شوهر سابقش احساسی داشته باشد.باید از رخوت و افسردگی خارج میشد و همسر خوبی برای آتیلا میشد.
به خود که آمد دید اتوب*و*س ایستاده و مسافران در حال خروج هستند .او هم کیف دستی کوچکش را در دست گرفت و از اتوب*و*س خارج شد.وارد سالن شد و به سمت قسمت تحویل بار رفت.پس از چند دقیقه چمدان او هم روی صفحه ی چرخان پیدا شد.چمدان را برداشت و روی چرخ هایش کشید.چیز زیادی نداشت.تنها یک سری مدارک .مقداری لباس و مقداری سوغاتی و یادگاری از طرف آشنایان.همانطور که دسته ی چمدان را گرفته بود و می کشید وارد سالن شد که مملو از استقبال کنندگان بود.اطراف را نگاه کرد اما آتیلا را ندید.آرام آرام به سمت صندلی ها می رفت که صدایی را از پشت سرش شنید:شهرزاد!
صدای آتیلا بود.سریع برگشت و او را دید که به سمتش می آید.لبخندی روی لب نشاند و دسته ی چمدان را رها کرد.آتیلا جلوتر آمد و او را در آغوش گرفت.شهرزاد خشک شده بود و بی حرکت در آغوش امن آتیلا جا گرفته بود.آتیلا گفت:خدا رو شکر که به سلامت رسیدی!چقدر دلم برات تنگ شده بود!
و کمی از شهرزاد فاصله گرفت تا او را خوب ببیند.شهرزاد با یک لبخند عمیق و واقعی گفت:منم تو این دو ماه خیلی دلم واسه ت تنگ شده بود!
آتیلا خوشحال شد و گفت:پس میشه امیدوار بود!
_آره!هیچوقت امیدتو از دست نده!
آتیلا پیشانی شهرزاد را ب*و*سید و گفت:نمی دم!
بعد دسته ی چمدان شهرزاد را گرفت و گفت:حتما خیلی خسته ای...بیا بریم!
گ*ن*ا*ه هشتم:
ساعتی بعد تاکسی فرودگاه دم در یک ساختمان دو طبقه ی زیبا ایستاد.منطقه ی خوب و با کلاسی به نظر می آمد .خانه مال هرمز خان بود و خودش در یک واحد آن زندگی می کرد.واحد دیگر را هم به آتیلا اجاره داده بود.آتیلا بعد از پرداخت کرایه با سمت شهرزاد آمد و گفت:بیا تو فدات شم!
و خودش جلوتر رفت.در نرده ای کوتاه را که محدوده ی حیاط خانه را مشخص میکرد باز کرد.شهرزاد جلو رفت و آتیلا هم با چمدان شهرزاد پشت سرش آمد. هر دو از راه سنگفرشی بین چمن ها به سمت در ورودی رفتند .آتیلا با کلید در را گشود و شهرزاد وارد شد .راه پله ای بود که دو یسه پله ی عریض از داشت و بعد دو در چوبی روبروی هم قرار دشتند.آتیلا به سمت در سمت راستی رفت و پس از باز کردنش گفت:بفرمایید داخل!
شهرزاد با لبخند کمرنگی وارد خانه شد.آتیلا پشت سرش آمد و در را بست و گفت:محض اطلاع خانوم بگم که این خونه تا امروز مجردی و دانشجویی بوده و امروز خونه این شکلی شده که می بینید!
شهرزاد به سمت مبل رفت و نشست و گفت:خیلی خوبه!معلومه همه چیز تازه ست!
آتیلا نیشخندی زد و گفت:دیگه باید آبروداری می کردم.
_خونه ی بزرگیه.واسه دو نفر زیادی بزرگه.

romangram.com | @romangram_com