#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_7

_پس چرا چنین ریسکی میکنه؟
_برای ثروت هنگفتی که عایدش میشه!
آرین لبخندی زد و وقتی دید مادام و هولمز مشغول صحبت با هم هستند و حواسشان به آرین نیست سرش را به گوش لیا نزدیک کرد و گفت:سمت چپ کنار بار...اون مردی که جام آبی رنگ دستشه و چشمهای ریزی داره...همون مرد کره ای...اسمش پارک سو بینه! کارتو درست انجام بده.
لیا سری به علامت تایید تکان داد و به هوای برداشتن جام ش*ر*ا*ب از روی بار از آنها دور شد.آرین هم تمام حواسش را جمع او کرد که به سمت آن مرد کره ای می رفت...او دست راست لنوکس بود...مستر پارک!
گ*ن*ا*ه ششم:
4روز از زمان صحبت های شهرزاد و آتیلا می گذشت...در این 4روز آن صحبت ها و نگاه آتیلا که رنگ و بوی تازه ای داشت تمام فکر و ذکر شهرزاد را پر کرده بود به طوری که به سختی توانسته بود کار نگارش فیلمنامه را به پایان ببرد اما بالاخره نوشت و رفت که به دست کارگردان برساند .وقتی فیلمنامه را داد و کمی در مورد آن صحبت کرد از دفتر فیلم سازی آفاق خارج شد و سوار بر ماشین از آنجا دور شد...
بلاتکلیف در خیابانها می گشت...چه می کرد؟واقعا همه ی خاطرات آرین را می سوزاند و با آتیلا ازدواج می کرد یا با دادن جواب منفی به آتیلا خود را بیشتر در جهنم خود ساخته اش می سوزاند؟ آتیلا خوب بود...سالم بود...قابل اطمینان بود و همیشه در حق شهرزاد خوبی کرده بود اما برای شهرزاد قبول او به عنوان همسر سخت بود...
اما بالاخره که چه؟آرین رفته بود...رفته بود و با پناهنده شدنش شهرزاد را مطمئن کرده بود که در رفتنش بازگشتی نیست...به قول آتیلا آرین حالا زندگی دیگری داشت...حتی شاید ماریا برایش بچه ای آورده باشد...برای چه خود را به پای کسی می سوزاند که رفت و با رفتنش بزرگترین ظلم دنیا را در حق شهرزاد کرد؟تصمیم خود را گرفت.کنار خیابان پارک کرد و بعد از در آوردن گوشی اش با آتیلا تماس گرفت و قرار گذاشت
.
.
.
آتیلا رفت...رفت و قرار شد تا حداکثر دو ماه دیگر مدارک اقامت و خروج از کشور شهرزاد را برایش بفرستد اما قبل از رفتنش در محضر یک عقد محضری انجام شد تا راحت تر و به تبعیت از همسر برایش ویزا و پاسپورت صادر شود...
این خبر همه را متعجب کرد.کسی باور نمی کرد شهرزاد دوباره تن به ازدواج دهد اما داد در حالی که خودش هم حیران بود از اینکه چطور راضی شد؟!واقعا می توانست با آتیلا زندگی کند؟نه اینکه آتیلا بد باشد نه! اما فراموش کردن آرین و زندگی جدیدی را با مرد دیگری آغاز کردن سخت می نمود.
.
.
.
یک هفته بعد/نیویورک:
آرین گوشی را برداشت و شماره ایران را گرفت...شماره ی شاهد،کسی که تا دو سال پیش برایش مثل برادر بود اما بعد از ترک ایران روز به روز فاصله ها بیشتر شد.به خصوص به خاطر کدورتی که بر اثر آن اتفاقات به وجود آمده بود.بعد از چند بوق شاهد جواب داد:سلام آرین خان!
لحنش مثل همیشه بی تفاوت و پر طعنه و سرد بود!آرین اما به گرمی گفت:سلام داداش بی وفا!
اما این گرما یخ صدای شاهد را ذره ای کم نکرد و با همان سردی گفت:اتفاقی افتاده؟
_نه...مگه باید اتفاقی بیفته که من بهت زنگ بزنم؟خواستم احوالپرسی کنم!چه خبر از اونور؟
_خبرا زیاده این روزا!طاقت شنیدنشو داری؟
آرین با نگرانی گفت:چیزی شده؟شهرزاد خوبه؟واسه ش مشکلی پیش اومده؟
_نه...اتفاقا سر عقل اومده !قبول کرده تو مردی!
_درست حرف بزن شاهد ببینم چی میگی؟چه اتفاقی افتاده؟
_شهرزاد عزیزت یک هفته ست ازدواج کرده آرین خان!مردِ مردان!
آرین وا رفت.روی کاناپه افتاد و با بغضی در گلو پرسید:با کی؟
_آتیلا برادر زنم!کانادا زندگی میکنه!اومد ، خواستگاری کرد ، جواب بله رو گرفت ،عقد کرد و حالا برگشته کانادا که کارای اقامت شهرزاد رو درست کنه!به همین سادگی!
_و تو همینجور ایستادی و هیچی نگفتی؟
_چرا !تشویقشون کردم!به شهرزاد گفتم کار درستی کردی! گفتم این دو سالی هم که به پای یه نامرد بی غیرت سوختی اشتباه کردی!

romangram.com | @romangram_com