#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_81
_سلام !فیلمبرداری تموم شد؟
_آره....ستی....دارم میام خونه.سریع وسایلتو واسه یه سفر یه روزه به شمال آماده کن که رسیدم راه بیفتیم.
_ولی...
_ولی نداره ستی.باید بریم...باشه؟
_خیلی خب کی میرسی؟
_یه ساعت دیگه دم در خونه م.وسایل زیاد بار خودت نکن.فقط یه روز اونجاییم.
_باشه.فعلا خداحافظ.
_خداحافظ عزیزم.
و گوشی را قطع کرد.
گ*ن*ا*ه شصت و نهم:
ساعت نزدیک 10شب بود که شاهد و ستیلا وارد شهر رامسر شدند.در راه شاهد موضوع را برای ستیلا توضیح داده بود و با تماسی با آن شماره ی ناشناس که حالا فهمیده بودند متعلق به شهرزاد است از اینکه شهرزاد هنوز در بیمارستان است مطلع شده بودند.
یک ربع بعد از ورود به شهر بیمارستان را پیدا کردند و از ماشین پیاده شدند.ستیلا شالش را مرتب کرد و موهایش را به زیر شالش برد و در حالی که هم نگرانی و هم شوق دیدار شهرزاد در وجودش موج میزد همراه شاهد وارد ساختمان شد.به پذیرش که رسیدند شاهد به پرستار پشت مانیتور که سرش پایین بود گفت:سلام.یاسمین کمالی کدوم اتاق بستریه؟
پرستار در کامپیوتر جست و جویی کرد و بعد سرش را بالا گرفت تا جواب دهد اما با دیدن شاهد و ستیلا با حیرت گفت:آقای امیری!خانوم سعیدی!وای!
شاهد بابیحوصلگی غرید:خانوم شماره ی اتاق؟!
پرستار خود را جمع و جور کرد و گفت:ببخشید... اتاق134 طبقه ی بالا سمت چپ.
شاهد و ستیلا دیگر نماندند و از بین مردم رد شدند و به سمت پله ها رفتند.به طبقه ی دوم که رسیدند به سمت چپ رفتند و با نگاه به در اتاق ها دنبال اتاق134گشتند و در آخر آن را پیدا کردند.پشت در ستیلا به شاهد گفت:یعنی الآن شهرزاد این توئه؟!!
_آره دیگه.آروم باش ستی!
ستیلا نفس عمیقی کشید و خواست وارد شود که شاهد گفت:برو تو اگه اوضاع مناسب بود بگو منم بیام داخل.
ستیلا سرش را به علامت تفهیم تکان داد و دستگیره را چرخاند.با باز شدن در وارد اتاق شد و در را روی شاهد که آن پشت ایستاده بود بست.ستیلا به اتاق روبرویش نگاه کرد.دو تخت داخل اتاق بود که روی یکی از آنها زن مسنی دراز کشیده بود و همراهش که دختر جوانی بود پتو را رویش می کشید.روی تخت دیگر اما کسی دراز کشیده بود که ملحفه ی سفید را تا بالای سرش کشیده بود و چهره اش معلوم نبود.همراهش که دختر جوانی بود لبه ی پنجره ی کنار تخت نشسته بود و به بیرون نگاه می کرد که با ورود ستیلا سرش را چرخاند و با خوشحالی گفت:اومدید!؟
ستیلا به سمت تخت رفت و گفت:سلام.شما به شاهد زنگ زدید؟
پریدخت گفت:بله...شهرزاد خواست.
ستیلا به آرامی و با دستی لرزان گوش ی پارچه را گرفت و به آرامی پایین کشید.صورت دوست قدیمی اش شهرزاد را که دید اشکی از گوشه ی چشمش روی گونه اش افتاد و با صدایی در حد زمزمه گفت:شهرزاد!
شهراد چشمانش را باز کرد و با دیدن ستیلا انگار جانی دوباره گرفت.با شوق گفت:ستیلا!!!!
ستیلا خم شد و او را که بی حال و با رنگی پریده روی تخت دراز کشیده بود و سرمی به دست چپش بود در آغوش گرفت.شهرزاد بین گریه گفت:ستیلا... آخ ستیلا....
ستیلا هم که اشکش در آمده بود گفت:جان ستیلا؟چقدر دلم برات تنگ شده بود بی وفا!چرا افقی شدی؟!
و از شهرزاد فاصله گرفت.هنوز راضی نشده بود.می خواست شهرزاد را در خود حل کند ولی مراعات وضعیتش را می کرد.شهرزاد نالید:آرین...
ستیلا گفت:راستی آرین کجاست؟
_ازش بی خبرم.بیشتر از یه روزه.
_یعنی چی که ازش بی خبری؟!این شوهر تو هم دست به غیب شدنش خوبه ها!
_دارم دیوونه می شم ستیلا!یه بار غیبش زد بیچاره شدم.ایندفعه دیگه قراره چی بشه؟می ترسم...-صدایش را پایین آورد و ادامه داد-افتاده باش دست اطلاعات... اونوقت دیگه آرین بی آرین... راستی... شاهد کو؟
romangram.com | @romangram_com