#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_80

و از حال رفت.پریدخت گوشی شهرزاد را در جیب خود گذاشت و او را روی کف آلونک خواباند و با صدای بلندی گفت:حمید!
چند لحظه بعد حمید وارد شد و با دیدن شهرزاد که بی هوش شده بود گفت:چی شده؟
_از حال رفته.بیا کمک کن ببریمش تو ماشین.باید برسونیمش بیمارستان.وضعش خوب نیست.
گ*ن*ا*ه شصت و هشتم:
_ایست!!
مرد بی اعتنا به فریاد سرگرد که با اسلحه ای در دست در خرابه ها دنبالش بود به دویدن ادامه داد و در همان حال با لحنی پر از خنده های موذیانه گفت:آره من بودم!اونی که اون خانوم سروانه رو کشت من بودم!می دونستم خاطرخواهشی!من دوستت علی رو به درک واصل کرد.حالام من و تو اینجاییم!
پشت دیواری ایستاد.سرگرد آنطرف دیوار بود.مرد گفت:اینجا آخر خطه سرگرد کیافر!من اونی ام که عشق و احساست رو کشت و تو رو تبدیل به این مجسمه ی بی روح کرد!بیا انتقامتو ازم بگیر سرگرد!
_لعنتی!می کشمت!مهم نیست توبیخ بشم...خلع درجه بشم...برام هیچی مهم نیست جز اینکه خودم نفستو ببرم.به بهای همه ی نفس هایی که بریدی....
و از پشت دیوار خارج شد و روبروی مرد ایستاد.هر دو اسلحه هایشان را رو به هم گرفته بودند.مرد گفت:می دونی مهتاب دم مرگش چی گفت؟گفت مدتها منتظر بودم آریا بهم بگه دوستم اره ولی نگفت.عیب نداره!حداقل حالا فهمیدم به خاطر اینکه آریا دوستم داشت محکومم به مرگ....همین مرگو واسه م شیرین می کنه....
و آریا حس کرد اشک کاسه ی چشمانش را پر کرد.با صدایی لرزان و با فرو ریختن اولین قطره ی اشکش پس از مرگ مهتاب گفت:مهتاب... شرمنده م مهتاب... خداااااااا!
_کات...همگی خسته نباشید.واسه امروز کافیه.شاهد،اردلان عالی بود.
شاهد به دیوار تکیه داد و اشکش را پاک کرد.اردلان با همان دستی که یک کلت در آن بود به شانه ی شاهد ضربه ی آرامی زد و گفت:خسته نباشی سرگرد کیافر!
شاهد لبخندی زد و گفت:تو هم همینطور!
نیم ساعت بعد بدون گریم و با لباسهای خودش از لوکیشن خارج شد و به سمت بی ام و سفیدش رفت.یک شلوار لی خاکستری و یک پیرهن پاییزه ی نوک مدادی به تن داشت.گوشی اش را در حالی که داخل ماشین نشسته بود روشن کرد.چند میس کال داشت.همه از یک شماره ی ناشناس.بی خیالش شد و ماشین را به حرکت در آورد.به سمت خانه رانندگی می کرد.تا 4روز دیگر فیلمبرداری نداشت و وقت داشت حسابی استراحت کند.
5دقیقه بعد گوشی اش دوباره زنگ خورد . همان شماره ی ناآشنا بود.جواب نداد و گوشی روی پیغام گیر افتاد.صدای مرد جوانی با ته لهجه ی شمالی به گوشش خورد:الو...الو؟...آقا میشه جواب بدید؟باهاتون کار فوری دارم.یه خانومی به اسم یاسمین کمالی خواست به شما خبر بدم خودتونو برسونید رامسر.
شاهد اخمی کرد...یاسمین کمالی دیگر که بود؟کنر خیابان توقف کرد .مرد گفت:الو؟
شاهد جواب دا:الو.سلام.
_سلام .شما آقای امیری هستید؟
_بله امرتون؟یاسمین کمالی دیگه کیه؟
_شما ایشون رو نمیشناسید؟
_تاحالا این اسم به گوشم نخورده.
_یاسی خانوم قبل از اینکه بیهوش بشن گوشیش رو داد به ما و گفت شما رو خبر کنیم.
صدای زنی از آن سوی خط به گوش شاهد رسید:چی شد حمید؟
حمید به آرامی چیزی گفت و این دفعه زنی به جای او در گوشی حرف می زد که همان پریدخت بود:سلام آقای امیری.اونی که خواسته بهتون خبر بدیم اسم واقعیش یاسمین نیست.شهرزاده...شهرزاد فرخزاد رو که می شناسید!؟
شاهد با تعجب گفت:شما شهرزاد رو از کجا می شناسید؟
_قضیه ش مفصله.همین قدر بگم که شهرزاد و آرین دیگه امریکا نیستن.الآن 3ساله که تو روستای جواهر ده رامسر زندگی می کنن.با اسامی جعلی.واسه شون مشکلی پیش اومده که شهرزاد ازم خواست به شما زنگ بزنم و بگم بیاید.
_خودش کجاست؟
_تو بیمارستان امام خمینی رامسر.حالش خوب نیست.برسونید خودتونو آقای امیری...شهرزاد به شما نیاز داره.خداحافظ.
و تماس قطع شد.نگاهی به ساعت انداخت.ساعت6عصر بود.گیج و حیران مانده بود.شهرزاد و آرین...با اسامی جعلی...در یک روستا حوالی رامسر...3سال بود به ایران برگشته بودند...چطور امکان داشت؟
دوباره اتومبیل را به حرکت در آورد.باید می رفت و مطمئن می شد.هندزفری را در گوشش گذاشت و با ستیلا تماس گرفت:الو...سلام خانوم!

romangram.com | @romangram_com