#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_79

***
شب شد....آرین نیامد.همانطور طول پذیرایی را می آمد و می رفت و هر 2دقیقه یک بار به گوشی اش زنگ می زد اما دریغ از جوابی از آنسوی خط...
با صدایی لرزان و هراسان گفت:آرین کجایی؟چرا بی خبرم گذاشتی؟یه بار یه روز ازت بی خبر شدم مسیر زندگیم عوض شد.اونهمه بدبختی کشیدم ...اینبار قراره چه مصیبتی به سرمون بیاد؟خدایا تو شاهدی که آرین آزارش به هیچکس نرسید پس دوباره عذابمون نده...من بی آرین می میرم خدایا...
از پا افتاد و روی زمین نشست.هق هق گریه اش سکوت خانه را شکست.آنقدر گریه کرد که همانجا روی کف سرد خانه خوابش برد.
بیدار که شد باران هنوز هم به شدت می بارید.به ساعت نگاه کرد.ساعت 2بعداز ظهر بود.یعنی 25ساعت از زمان گم شدن آرین می گذشت....چه می کرد؟به پلیس خبر می داد و اگر یک درصد احتمال می داد به دست اطلاعاتی ها نیفتاده آن را هم به فنا می داد؟چرا اینقدر بی کس بود؟چرا هیچکس نبود کمکش کند؟تمام بدنش می لرزید .هم از ترس و اندوه هم به خاطر خوابیدن روی پارکت سرد و بدون پتو یا لباس گرم....داغ کرده بود و داشت می سوخت اما نمی دانست به خاطر آرین است یا مریض شده...
به سمت در خانه رفت و لباسهای بیرونش را پوشید.شالش را بر سر گذاشت و چادر مشکی اش را روی آن انداخت.موبایل و سوئیچ را برداشت و از خانه خارج شد.سوار ماشین شد و به سمت روستا حرکت کرد.باید پریدخت را می دید...باید با کسی مشورت می کرد.خودش که انگار ادراکش را از دست داده بود.قدرت تحلیل نداشت و نمی دانست چه کاری درست است و چه کاری غلط....
دم در خانه ی چوبی خانواده ی پریدخت که رسید از ماشین پیاده شد و در نرده ای را باز کرد و در آن باران شدند و زمین گلی دوان دوان به سمت خانه رفت و از پایین پله ها داد زد:پریدخت!پریدخت!
چند لحظه بعد در باز شد و مادر پریدخت بیرون آمد. درحالی که روی ایوان ایستاده بود گفت:سلام یاسی جان!چه شده می تو را به قربان؟
شهرزاد نفس نفس زنان گفت:سلام... پریدخت کجاست؟ کارش دارم
مهدخت خانوم گفت:با حمید رفتن باغ بابای حمید بیرون روستا.
_نارنجستان؟
_آره دخترم.
_ممنون...خداحافظ
_خدا به همراهت.
شهرزاد فقط می دوید.مسافت طولانی نبود.در حالی که چادرش به خاطر خیسی سنگین شده بود و قسمت بالای سرش به پیشانی اش چسبیده بود از در حیاط بیرون زد و از کنار ماشینش رد شد و به سمت خارج روستا دوید....
یک ربع بی وقفه می دوید.صورتش خیس بود و پاهایش سست و لرزان.هر آن نزدیک بود از حال برود.بالاخره به در چوبی نارنجستان که رسید آن را هل داد و از همان جا با صدایی بلند که از ورای باران به گوش پریدخت برسد گفت:پریدخت!پریدخت!
پریدخت و حمید هراسان از آلونک بیرون آمدند.شهرزاد با دیدن آنها به سمتشان رفت.نفس نفس میزد.حمید پرسید:یاسی خانوم چی شده؟
پریدخت با نگرانی گفت:یاسی خوبی؟
شهرزاد که پایین پله های آلونک ایستاده بود با زاری و بغض گفت:بدبخت شدم پریدخت...-هق هق گریه نفسش را قطع کرد به سختی گفت-بیچاره شدم پریدخت...
پریدخت از پله ها پایین آمد .دست شهرزاد را گرفت و با هم وارد آلونک شدند.حمید هم پشت سرشان ....پریدخت شهرزاد را که تا مغز استخوان خیس شده بود کنار هیتر کوچکی که المنت هایش سرخ شده بودند نشاند و پرسید:چی شده یاسی؟
شهرزاد با صدایی لرزان گفت:علی 25ساعته که غیبش زده...فکر کنم بردنش....
حمید پرسید:کیا؟
شهرزاد جواب نداد.پریدخت که فهمید مشکل شهرزاد چیست گفت:حمید جان میشه چند دقیقه تنهامون بزاری؟
حمید سری تکان داد و از آلونک بیرون رفت.پس از رفتن او شهرزاد گفت:اطلاعاتیا.
_چرا همچین فکری می کنی؟
_یکی از کارکنای رستوران دیده که یکی بازوشو گرفته و سوار یه پزوی مشکی کرده.از اونموقع خبری ازش نیست.گوشیش خاموشه...میگی چه کار کنم پریدخت؟چرا همچین اتفاقی افتاد؟تو که به کسی حرفی نزدی؟هان؟
پریدخت دستش را روی زانوی شهرزاد گذاشت و گفت:نه به خدا!من لال شم اگه به کسی گفته باشم...به نظر من که نباید به پلیس خبر بدی.اینطوری اگه حتی حدست هم اشتباه باشه و علی گیر نیفتاده باشه دیگه حتما گیر میفته....خودت هم همینطور.تو مگه فراری نیستی؟
_منم همین فکر رو می کنم اما خب....پس چه کار کنم؟
پریدخت دستش را روی گونه ی خیس از اشک و باران شهرزاد گذاشت و گفت:صبر...یکی دو روز دیگه هم صبر می... تو چقدر داغی یاسی....بدجوری تب کردی...
شهرزاد بی حال شده بود.سرش را به دیوار آلونک تکیه داده بود و به آرامی در حالی که داشت از حال می رفت گوشی اش را از جیبش در آورد و زمزمه کرد:شاهد...شاهد....

romangram.com | @romangram_com