#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_78
شهرزاد که کنار آرین نشسته بود گفت:می تونم خودم بیام.
_تو مگه کار نداری؟
_فردا همه ی کلاسام تموم میشن.بعدش میام.
_فکر نکنم خوشت بیاد.
_چه کار کنم؟فداکارم دیگه!!
آرین لبخندی زد و گفت:قابل اعتماد هستی؟نکنه تو هم اختلاس کنی ؟!!!
شهرزاد پشت چشمی نازک کرد و گفت:خوبه والا!بعد 5سال همینم مونده بهم شک کنی!!
آرین که با دست راست استکان چایی را گرفته بود با دست چپ شهرزاد را به سمت خود کشید و گفت:الآن قهر کردی؟
_تقریبا!
_می دونی که من آدم منت کشی نیستم؟!
_آره خیلی!
***
صبح روز بعد مثل همیشه شهرزاد به آموزشگاه رفت و آرین به رستوران و قرار شد شهرزاد عصر به رستوران برود.
عصر پس از اتمام کلاس هایش ساعت 6وارد رستوران شد.آن ساعت مشتری داخل رستوران نبود .شهرزاد به سمت دفتر کار آرین رفت و پس از تک ضربه ای به در وارد اتاق شد.آرین آنجا نبود.حتما جای دیگری بود.به سمت آشپزخانه ی رستوران رفت .کارکنان داشتند مقداری عصرانه می خوردند تا برای یک ساعت دیگر آماده باشند.با صدای باش گفت:سلام!!
همه جواب سلامش را دادند.شهرزاد با چشم دنبال آرین گشت و وقتی او را ندید گفت:خسته نباشید!علی کجاست؟
زن مسنی که مسئول قسمت برنج بود گفت:یاسی خانوم آقا از ساعت 1ظهر که رفتن بیرون رستوران هنوز برنگشتن.هر چی هم زنگ می زنیم همراهشان جواب نمیدن.گوشی شما هم که خاموش بود.
شهرزاد با اخمی کمرنگ گفت:یعنی چی زینت خانوم؟نگفت کجا میره؟کی برمی گرده؟
زینت خانوم جواب داد:خانوم....آقا که لازم نیست به ما جواب پس بدن کجا میرن و کی برمی گردن.
مرد جوانی که اسمش محمد بود و در قسمت سس کار می کرد گفت:خانوم من دیدم آقا تو پیاده رو ایستاده بودن،داشتن با موبایلشون حرف می زدن که یه ماشین پژوی مشکی جلوشون وایساد.یه مرد پیاده شد و با آقا علی چند کلمه حرف زد که نشنیدم چی گفت.بعد هم بازوی آقا رو گرفت و سوار ماشین کرد...
گ*ن*ا*ه شصت و هفتم:
شهرزاد زیر لب زمزمه کرد:یعنی چی؟
و گوشی اش را در آورد و شماره ی آرین را گرفت.خاموش بود.آقا جلال مسئول کباب ها گفت:خانوم تکلیف چیه؟
شهرزاد به خود آمد و گفت:علی واسه دخل کسی رو گذاشته؟
_نه خانوم.
_خب...فرید کو؟
پسر جوانی که عقب تر از همه نشسته بود گفت:بله خانوم؟
و از جایش برخاست.شهرزاد گفت:امروز نمی خواد پیک باشی.وایسا پشت دخل اگه شایان و رسول نرسیدن همه ی سفارشا رو برسونن زنگ بزنین پیک موتوری.آقا حسین شما که دیگه کارتونو بلدین.امروز جز سر آشپز مسئول کل رستوران هم هستین.من میرم دنبال علی.خداحافظ همگی.
همه خداحافظی کردند و شهرزاد به دفتر آرین برگشت.کیف و دسته کلید آرین را برداشت و پس از قفل کردن در دفتر از رستوران خارج شد و سوار بر ماشین آرین حرکت کرد.در راه با تمام آشنایان علی که زیاد هم نبودند و اکثرا مربوط به کارش می شدند تماس گرفت اما هیچکس از آرین خبر نداشت .
شهرزاد بلاتکلیف و کلافه کنار خیابان توقف کرد.باران می آمد.تنها راهش مراجعه به پلیس بود اما آرین همیشه گفته بود هیچ وقت نباید به پلیس نزدیک شوند چون احتمال لو رفتنشان زیاد می شد.صدایی در درونش گفت:شاید تا همین الآن هم لو رفته باشه....شاید اونایی که آرین سوار ماشینشون شده اطلاعاتی بودن.وای خدا اگه لو رفته باشه که یعنی آرین پر!نه...نه امکان نداره.خدایا....
نگاهش به برف پاک کن بود که مدام چپ و راست می رفت.صمیم گرفت تا فردا صبر کند.اگر خبری نشد ،اگر آرین برنگشت مطمئن میشد اتفاق ناگواری افتاده.آن وقت دیگر دست از همه چیز شسته به اداره ی پلیس می رفت و گم شدن آرین را خبر می داد...
romangram.com | @romangram_com