#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_76

_معلومه!
_قول میدی راز نگه دار باشی؟قول میدی حتی جلوی علی هم نگی که می دونی؟قول میدی حتی به حمید هم حرفی ازش نزنی؟
_به جون حمید که واسم عزیزترینه به هیشکی نمیگم.
شهرزاد نفس عمیقی کشید و گفت:نمی دونم کار درستی می کنم یا نه اما از اینکه تو این مدت بهت دروغ گفتم بدم میاد.تو الآن تنها دوست منی.می خوام باهات رو راست باشم.
چهره ی نگران پریدخت را که دید با خنده گفت:قیافه تو چرا اینجوری کردی؟فیلم ترسناک که قرار نیست ببینی!
پریدخت گفت:بگو!
شهرزاد آهی کشید و گفت:اولین دروغم ...اسممه.اسم من و شوهرم چیزی نیست که به تو و بقیه گفتیم.اسم من شهرزاده.شهرزاد فرخزاد.اسم علی هم علی نیست.آرینه.قضیه برمی گرده به 7سال پیش وقتی که من ...
***
یک ساعت بعد شهرزاد همه چیز را گفته بود و پریدخت بدون اینکه چیزی بگوید مات و مبهوت به گردنبندی که هری به شهرزاد داده بود نگاه می کرد.بعد از یک دقیقه گفت:پس الآن تو و آرین فراری هستین و اگه لو برین با اطلاعات طرفین!
_اوهوم.واسه همینه که گفتم نباید کسی بفهمه.
_اما شما کار بزرگی کردید.دست اف بی آی و سیا رو رو کردید!شاید...
_به ریسکش می ارزه؟
پریخت حرفی نزد.چند دقیقه بعد شهرزاد به شوخی گفت:تو که قصد لو دادنمون رو نداری؟!
_دیوونه شدی؟من کاری ندارم قانون چه حکمی صادر می کنه.عقلم و احساسم میگه از شما واسه کاری که کردید باید قدر دانی کرد.
_اگه لو بریم خیلی بد میشه پریدخت...خیلی بد...
_اینکه دوستت همون تک تیرانداز بوده واقعا خیلی وحشتناکه.باید شوک بدی بهت وارد شده باشه.
شهرزاد با افسوس گفت:نابود شدم..نابودم کرد اما بخشیدم...می دونم آتیلا هم اونو بخشیده.
_آرین نگفته این گردنبند رو دور بندازی؟
_پریدخت اسمامونو عوض نکن.همون علی و یاسی بگو.نباید از دهنت بپره...ما اصلا در مورد اون روزا حرف نمی زنیم.همه چیز رو به ظاهر فراموش کردیم.همون اولا ازم خواست درش بیارم اما من گفتم نخواه که درش بیارم و اونم حرفی نزد.ما دیگه شهرزاد و آرین نیستیم.نمی خوایم که باشیم.3ساله که یه زندگی جدید و آروم رو شروع کردیم و نمی خوایم چیزی این سکون و تعادل رو به هم بزنه.من 3ساله که شاهد و ستیلا که تنها آشناهامن ندیدم.تاحالا که4سال از مرگ آتیلا می گذره سر قبرش نرفتم.علی 6ساله که مادر و خواهرش رو ندیده.دایی شده خواهر زاده ش رو ندیده!.شاهد رو که واسه ش از برادر عزیزتره 3ساله فقط از طریق وبکم می بینه.اما همه ی این دوری و دلتنگی ها به با هم بودن می ارزه.به عشقی که بعد7سال ذره ای هم ازش کم نشده هیچ،بیشتر هم شده می ارزه...-لختی سکوت در افتاد تا اینکه شهرزاد با خنده و لحن بشاشی گفت-ببین از یه فیلم دیدن به کجا رسیدیم!آره دیگه!خلاصه اینکه شاهد 42سالشه و ستیلا زنشه!
پریدخت خندید و دیگر بحث را ادامه نداد چون فهمید شهرزاد آن اندک طنز را برای این به کار برده که در مورد موضوعی که آزارش میدهد بیشتر از آن صحبت نکند.
گ*ن*ا*ه شصت و ششم:
کمی از ساعت یازده گذشته بود که کلید در قفل چرخید و در باز شد.صدای آرین که گفت:یالله!
پریدخت را از جا پراند و به سرعت در حالی که آرین در راهروی ورودی بود مانتو و شالش را پوشید.شهرزاد دم در رفت و گفت:سلام عزیزم!بیا تو.
آرین در حالی که ظرف غذا را به شهرزاد واگذار می کرد گفت:سلام یاسی خانوم!
و کتش را در آورد و به چوب رختی آویزان کرد.پریدخت جلو آمد و با ادب و لحنی پر از وقار و حجب و حیا که هیچوقت در تنهایی با شهرزاد خرجش نمی کرد گفت:سلام آقا علی!
آرین به همراه شهرزاد به پریدخت نزدیک شد و گفت:سلام پریدخت خانوم.شبتون بخیر.شرمنده که تا این وقت شب مزاحم شدیم و از کار و زندگی انداختیمتون.
_اختیار دارید ...با یاسی که باشم اذیت نمی شم.حالا که شما اومدین من دیگه برم.
_کجا؟برای شما هم شام آوردم.گشنه و شام نخورده که نمیشه برید!هر چند دیروقته اما بمونید بعد شام خودم می رسونمتون.هوا تاریکه و خونه ی شما هم نزدیک نیست.بفرمایید.
با کلی اصرار پریدخت قبول کرد که برای شام بماند.شهرزاد و پریدخت مشغول چیدن میز شام در داخل آشپزخانه شدند و آرین هم به قصد تعویض لباس و شستن دست و رویش به طبقه ی بالا رفت.شهرزاد در همان حال که داشت غذا را از داخل ظروف یکبار مصرف به بشقاب انتقال میداد گفت:چیزی از قضیه ی بارداری نگی ها!
_تو خودت هنوز مطمئن نیستی من چرا بگم؟به من چه اصلا؟

romangram.com | @romangram_com