#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_75
_منظور؟
_ستیلا مثل خواهر منه!از بچگی باهم بزرگ شدیم!
پریدخت با تعجب گفت:جدی میگی؟
_آره جون تو!من و ستیلا همیشه با هم بودیم!اصلا من ستی و شاهد رو با هم آشنا کردم که به ازدواج رسید!
پریدخت با هیجان گفت:پس شاهد رو هم دیدی!از کجا؟چطور؟
شهرزاد با خونسردی گفت:شاهد پسر عمه ی علیه!
پریدخت با چشم هایی که هر کدام اندازه ی یک بشقاب شده بود گفت:دوووورووووغ!
_نه به خدا!
_خب؟
_خب به جمالت!
_دیگه چی؟
_همین دیگه!5ساله با هم ازدواج کردن.هردو شون آدمای فوق العاده این!
_یاسی تو منو سرکار گذاشتی نه؟
_باور نمی کنی؟
بلند شد و به سمت تلویزیون رفت.لپ تاپش را که آنجا بود برداشت و گفت:بیا عکسامونو ببین!
لپ تاپ را روشن کرد و در زمانی که منتظر بالا آمدن صفحه بودند شهرزاد گفت:اون دانشمند هسته ایه بود که 4سال پیش تو کانادا ترور شد؟آتیلا سعیدی؟اون برادر ستیلا بود!
_وای خدای من...
_آتیلا همیشه برای من یه برادر بود!
و احساس کرد اشک در کاسه ی چشمانش جوشید.
فایل مربوط به عکسهای آمریکا و آخرین دیدار واقعی با شاهد و ستیلا را باز کرد و به پریدخت گفت:ببین!
پریدخت با نگاه به عکسها پرسید:اون آقاهه کیه؟
_هرمز خان.عموی علی و دایی شاهد....ببین این منم با ستیلا.
_نگفته بودی رفتی آمریکا!
شهرزاد آهی کشید و گفـت:من نزدیک 2سال تو آمریکا و کانادا زندگی کردم.قبل از اومدن به اینجا.
_خب چرا اومدین این جا؟
_قضیه ش طولانیه.ولش کن !
_بگو دیگه!منو که می شناسی!ول کنت نیستم تا نگی!
_قضیه ی زندگی من و علی یه رازه!یه راز بزرگ که اگه برملا بشه تو بد دردسری می فتیم.
پریدخت با اخم گفت:نمی فهمم.
_واقعا می خوای بدونی؟
romangram.com | @romangram_com