#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_73

چند ماه پیش شاهد خبری از ماریا به آنها داده بود که شوکه شان کرد.شاهد گفته بود ماریا پس از آنکه فهمیده شوهرش به او خیانت کرده و با چندین زن و دختر دیگر در ارتباط بوده او را ترک کرده و پس از یک ماه متوجه شده که مبتلا به ویروس اچ آی وی است و حالا در انتظار روزیست که بیماری ایدز او را از پا بیندازد اما چون ممنوع الورود است نمی تواند به کشور برگردد و این دوره را همراه با خانواده و در کنار عزیزانش بگذراند.شهرزاد از شنیدن این خبر خوشحال نشد.هر چند ماریا مسبب تمام مشکلاتشان بود اما هیچ وقت نمی توانست از اینکه ماریا به این وضع دچار شده خوشحال باشد.
***
عصر یک روز اوایل مهرماه شهرزاد پس از آن که کلاسهایش تمام شد به تنهایی به خانه برگشت چون آرین در رستوران مشغول بود و فرصت نداشت دنبالش بیاید.وقتی به خانه رسید ساعت 5عصر بود.از آنجایی که آرین ساعت 11برمی گشت و گفته بود با خود غذا می آورد پس بیکار بود.
پس از عوض کردن لباسها و یک دوش گرفتن سریع روی کاناپه ی یذیرایی دراز کشید تا کمی بخوابد.همیشه با آرین در رستوران می ماند و آخر شب هردو با هم برمی گشتند اما آن روز خیلی خسته بود و به آرین گفته بود به خانه می رود.هرچقدر هم که آرین اصرار کرد شهرزاد قبول نکرد به رستوران برود.
نیم ساعتی میشد که روی کاناپه دراز کشیده بود که زنگ در به صدا در آمد.شهرزاد به سمت در رفت و چادرش را روی سر انداخت و پرسید:کیه؟
کسی جواب نداد.از چشمی نگاه کرد اما کسی را ندید.هنوز هم ترس و استرس آن روز ها را با خود داشت و هر آن منتظر بود لنوکس را پشت در خانه اش ببیند.با ترس در را باز کرد و خواست به اطراف نگاه کند که کسی از سمت راست جلویش پرید و گفت:سلام!
شهرزاد با عصبانیت گفت:ای بمیری !ترسوندیم پریدخت!
_علیک سلام!خوبم!خونواده هم خوبن!شما خوب هستین؟!
شهرزاد از جلوی در کنار رفت تا پریدخت وارد شود و در همان حال گفت:مگه تو میذاری آدم خوب باشه؟!بچه م افتاد!
و در را بست.پریدخت با ذوق گفت:پس درست گفتم!حامله ای!
شهرزاد در را قفل کرد و چادر را به رخت آویز آویزان کرد و گفت:هنوز نرفتم آزمایش بدم اما وقتی چند وقته که دوره م عقب افتاده و بوی هر چیزی بهم می خوره دلم آشوب میشه یعنی چی؟
با هم به سمت پذیرایی رفتند.پریدخت گفت:پس بازم مطمئن نیستی!خسیس یه بیبی چک می گرفتی دیگه!
شهرزاد به آشپرخانه رفت تا میوه و چای بیاورد و گفت:داروخونه سرراهم نبود.خیلی هم خسته بودم حوصله نداشتم بگردم دنبالش.
پریدخت اخمی کرد و گفت:چقدر تو بی ذوقی!
شهرزاد با یک سینی چای وارد پذیرایی شد وگفت:نه اتفاقا ذوق هم خیلی دارم فقط می ترسم نباشم و حالم گرفته شه.به علی هم هنوز نگفتم.تا وقتی مطمئن نشدم بهش نمی گم.تو از کجا فهمیدی خونه م؟
_علی آقا زنگ زد خونه مون گفت تنهایی بیام پیشت تا یه وقت لولو نخوردت!
شهرزاد لبخند زد و گفت:همینو گفت؟
پریدخت نیشخندی زد و گفت:نه دقیقا همینو!گفت بیام که نترسی تنهایی!
_در بیار لباستو علی تا ساعت11نمیاد.
پریدخت از روی مبل بلند شد و مانتو و شالش را در آورد.شهرزاد در همان حال نگاهش کرد.پریدخت دوست صمیمی شهرزاد بود.26سالش بود و تازه درسش در تهران تمام شده بود.دوره ی پزشکی عمومی را تمام کرده بود و حالا به زادگاهش برگشته بود تا کمی استراحت کند و بعد برای تخصص اقدام کند.پسرعمویش حمید نامزدش بود و قرار بود به زودی ازدواج کنند.دختر مهربانی بود و به واسطه ی 7سال زندگی در تهران خیلی با دخترهای دیگر روستا فرق می کرد.خیلی کم لهجه داشت اما ریشه اش را فراموش نکرده بود چون عاشق زادگاهش بود.نامزدش حمید هم دانشجوی فوق در رشته ی مکانیک دانشگاه ساری بود.
با صدای پریدخت به خود آمد:آهای!چشماتو درویش کن!
شهرزاد سری تکان داد و خندید.پریدخت پرسید:فیلم جدید چی داری؟
شهرزاد به سمت تلویزیون رفت و جعبه ی سی دی ها را بیرون آورد و در همان حال که کنار تلویزیون روی زمین نشسته بود با نگاه به دیسکت ها اسم هایشان را گفت:نسیان...عاشقانه های من...اره ی 8...فراز...در حریم طوفان!
_این خوبه!چند وقت پیش که روی پرده بود آنونسش رو دیدم.نتونستم برم سینما ببینمش.می میرم برای بازی شاهد امیری!
شهرزاد با لبخندی کمرنگ حلقه ی دی وی دی را داخل دستگاه گذاشت و کنار پریدخت نشست.پس از آنکه تبلیغات اولش را رد کرد و به تیتراژ رسید پرسید : تخمه می خوای؟
_داری؟
_آره بذار برم...
_تو نمی خواد پاشی...بار شیشه داری!کجاست برم بیارم؟
_کابینت بالای مایکرو ویو.یه پیش دستی هم بیار قوربون دستت!
پریدخت بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و چند دقیقه بعد با یک کیسه تخمه و یک پیش دستی برگشت.

romangram.com | @romangram_com