#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_72

_باورت نمیشه اگه بگم چقدر دلم برای مامان و آریانا تنگ شده!دلم پر می زنه واسه اینکه یه بار دیگه مامان تمینو بغل کنم و بوش کنم.نزدیک 4ساله که ندیدمش.آریانا ازدواج کرده و من که تنها برادرش بودم.مثلا مرد اون خونه بودم نه تو مراسم خواستگاریش بودم نه تو عقد و عروسیش.حالا بارداره و من بازم نمی تونم واسه ش برادری کنم.آخ که چقدر دلم می خواد ببینمشون.
شهرزاد جرعه ای از فنجانش را نوشید و پرسید:با کی ازدواج کرده؟
_با شاهرخ.دوستم...دوست صمیمیم که یه شرکت تولید قطعات کامپیوتری داره.میدونم خوشبخته چون شاهرخ پسر خوبیه.
_آریانا هم دختر خوبیه.هر چند وقتی از قضیه ی ازدواجمون با خبر شد باهام بد رفتار کرد اما من ازش به دل نگرفتم چون اون هم مثل هر خواهر دلسوز دیگه ای که برادرشو دوست داره خواست جلوی خراب شدن تو رو بگیره.
آرین سرش را به علامت تایید تکان داد و مشغول نوشیدن قهوه اش شد.
یک ربع به سمت پیشخوان رفتند.مردی سی و چند ساله پشت یک کامپیوتر نشسته بود.آرین گفت:سلام.صورتحساب میز 7 چقدر شد؟
مرد با زدن چند دکمه در رایانه اش گفت:قابل نداره.
_خواهش میکنم.
_10هزار تومن.
آرین مبلغ را روی پیشخوان گذاشت.مرد آن را برداشت و داخل دخل گذاشت.آرین گفت:میتونم با آقا محسن صحبت کنم؟
مرد سرش را بالا گرفت و گفت:محسن خودمم امرتون؟منو از کجا می شناسید؟
آرین لبخند کمزنگی زد و گفت:فکر کنم آقا فرهاد من رو بهتون معرفی کرده باشه.من علی مجد هستم.صاحب جدید کافه!
محسن با تعجب از جا برخاست و گفت:جدی می فرمایید؟
آرین گفت:بله.
_قربان چرا همون اول که اومدد نگفتید؟خیلی خوشحالم از دیدنتون.-نگاهی به شهرزاد انداخت و ادامه داد:-از دیدن شما هم همینطور خانوم مجد.
شهرزاد با خوش رویی گفت:هم چنین!
آرین گفت:آقا محسن من از پس فردا میام اینجا.تا درست جاگیر شیم بعد.تا اونموقع شما چشم و گوش منی.همینطوری که تا الآن بودی.
محسن گفت:چشم علی آقا.من حواسم به همه چیز هست .فرها خان گفتن تا شما به کار وارد بشید من مسئوول اینجام.مطمئن باشید کارا درست پیش میره.
_قطعا همینطوره.
محسن انگار که چیزی یادش افتاده باشد دخل را گشود پولی را که آرین پرداخت کرده بود در آورد و به سمت او گرفت.آرین گفت:نه آقا محسن.امروز ما فقط مشتری بودیم.بذار تو دخل بمونه.هیچکس از کارکنا حق مجانی خوردن نداره.در مورد من هم استثنا نداره!...خب...فعلا!
محسن با آرین دست داد و گفت:به امید دیدار !
_خدانگهدار.
شهرزاد هم گفت:خداحافظ آقا محسن.
و به همراه آرین از کافه خارج شد.
گ*ن*ا*ه شصت و چهارم:
3سال بعد:
سه سال گذشته بود 3سالی که زندگی روی خوشش را به آرین و شهرزاد یا همان علی و یاسی معروف و مهربان جواهر ده نشان داده بود.
آرین کافی شاپ را توسعه داده بود و یک رستوران با همان نام در شهر رامسر دایر کرده بود که جزء بهترین های شهر بود و درآمد خوبی را عایدشان می کرد.شهرزاد هم در یکی از آموزشگاه های زبان رامسر به تدریس زبان انگلیسی مشغول بود و هفته ای دو روز هم برای بچه ها و زنهای جواهر ده که نمی توانستند فاصله ی بین جواهر ده و رامسر را مکرراً بیایند و بروند کلاس گذاشته بود و دیگر تقریبا همه ی اهالی روستا او را خانوم معلم صدا می کردند.
در این 3سال هیچکس از آشنایان و اقوامشان در تهران از حضورشان در ایران مطلع نشده بود و اگر هم از طریق چت و وبکم با هم در تماس بودند نمی گفتند که برگشته اند.
شاهد و ستیلا هنوز بچه دار نشده بودند اما دیگر حرفی هم از جدایی نمی زدند چون به این نتیجه رسیده بودند که علاقه شان به هم بر هر چیزی غلبه دارد و زندگی معمولیشان را می گذراندند.سال گذشته ستیلا سیمرغ بلورین بهریتن بازیگر نقش مکمل را از جشنواره دریافت کرد و شهرزاد چقدر دلش می خواست آن لحظه آنجا بود و او را در آغوش می گرفت و می گفت که چقدر به او افتخار می کند.

romangram.com | @romangram_com