#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_69
_نه این جاده ی سمت چپ رو برو پدر جان.
راننده فرمان را به سمت چپ چرخاند و وارد جاده ای کوچک و گلی شد.شهرزاد دیگر نتوانست سکوت کند و پرسید:اینجا دیگه کجاست؟
آرین با نگاهی به شهرزاد گفت:می فهمی!
و باز از پنجره به بیرون خیره شد.انگار دنبال چیزی می گشت.چند دقیقه بعد گفت:همینه...آقا این جاده ی فرعی رو برو تا دم اون خونه.
ماشین به سمت راست پیچید و وارد چمن مسطح روبروی یک خانه ی روستایی شد.شهرزاد با کنجکاوی به بیرون نگاه می کرد.با اینکه ظهر بود اما به خاطر وجود ابرهای باران زا هوا نسبتا تاریک بود.زمین مخمل یک دست سبزی بود.درختان تنومند و بزرگی پراکنده آنجا داخل چمن ها قد علم کرده بوددند.بالاخره اتومبیل توقف کرد .آرین داشت با راننده صحبت می کرد که شهرزاد پیاده شد .خانه ای با دیوارهای سفید و شیروانی قرمز رنگ آن روبرو قرار داشت.تنها یک دقیقه بعد در حالی که داشت به منظره ی زیبای آن اطراف نگاه می کرد تا مغز استخوان خیس شد.شالش به سرش چسبیده بود و از سرما می لرزید.ماشین دنده عقب گرفت و رفت.آرین که یک چمدان کوچک در دستش بود و او هم خیس شده بود به سمت شهرزاد آمد و گفت:چرا ویسادی؟بیا ببینم الآن یخ می زنی!
شهرزاد پرسید:اینجا خونه ی کیه؟
آرین دست شهرزد را گرفت و در حالی که به سرعت به سمت خانه می رفت گفت:خونه ی ما!
و دم در ایستادند.آرین در حالی که داشت جیب هایش را به دنبال کلید می گشت ادامه داد:اینجا خونه ایه که قراره توش زندگی کنیم.
کلید را از جیبش در آورد و گفت:ایناهاش!
و در را گشود.شهرزاد که هنوز گیج بود کفش گلی از را در آورد و وارد خانه شد.تاریک بود.آرین پشت سرش وارد شد و وقتی شهرزاد کورمال کورمال به انتهای راهروی ورودی رسید کلید را زد و در را بست.همه جا روشن شد.آرین چمدان را دم در گذاشت و به سمت شهرزاد آمد.در حالی که پشت سر او دست به کمر ایستاده بود گفت:چطوره؟
و او هم مثل شهرزاد به اطراف نگاه کرد.یک پذیرایی نسبتا بزرگ روبرویشان بود که دو دست مبل در آن قرار داشت.هیچ چیز تجملاتی و آنچنانی و خاص نبود اما در عین سادگی به دل می نشست.سمت راست راهرو یک آشپزخانه قرار داشت و سمت چپ یک اتاق.احتمالا انباری.یک راه پله ی مارپیچ چوبی به طبقه ی دوم خانه می رفت.آرین گفت:خوبه...مگه نه؟
شهرزاد در حالی که هنوز مشغول کنکاش پذیرایی بود گفت:می دونستی خیلی خودرای و خودخواه و زورگویی؟
آرین یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:چرا ؟خوب نیست؟
شهرزاد به او نگاه کرد و گفت:نخیر...نگفتم خوب نیست.اتفاقا عالیه.اما تو باید بهم می گفتی.ازم نظر می خواستی.
آرین گفت:خوب خواستم سورپرایزت کنم.فکر می کردم خوشحال میشی.تو خودت قبلا گفته بودی دوست داری شمال زندگی کنی.حالا اگه نمی خوای می تونیم اینجا نمونیم.هرجاتو بخوای می ریم.هرجا غیر از تهران.
شهرزاد گفت:خب پس همینجا می مونیم.من اینجا رو می خوام.اینجا محشره آرین!
آرین گفت:خب خدا رو شکر!تا من شومینه رو روشن می کنم برو لباساتو عوض کن.الآن سرما می خوری.
به سمت شومینه ی سمت راست سالن رفت.شهرزاد چمدان کوچک و سبک را برداشت و گفت:اتاقا بالان؟
آرین که پشت به او داشت شیر گاز را باز می کرد گفت:احتمالا!منم اولین باره که اینجا رو می بینم!
شهرزاد از پله ها بالا رفت. طبقه ی دوم تماما چوبی بود.چوبی به رنگ قهوه ای روشن که جلا خورده بود.آنجا یک راهروی عریض بود که 4در به آن وارد می شد.شهرزاد تک تک درها را گشود و نگاه کرد.یک سرویس بهداشتی بود و یکی حمام.دو اتاق یگر هم اتاق خواب بودند.یکی از اتاقها یک سرویس خواب چوبی طلایی رنگ را در خود داشت.با اینکه در مقایسه با اثاثیه ی خانه های قبلی چه در نیویورک و چه در تهران خیلی ساده بود اما عجیب به دل شهرزاد نشست.هنوز ده دقیقه نشده عاشق این خانه شده بود. کف اتاق خواب یک موکت نرم و ضخیم به رنگ شکلاتی قرار داشت که رگه های طلایی در خود داشت.همه چیز در عین سادگی زیبا بود.با خشنودی چمدان را روی موکت گذاشت و لباسهایش را که همه خیس بودند داخل حمامی که درش به اتاق خواب باز میشد گذاشت.بعد یک بلوز آستین کوتاه بنفش و یک شلوار کتان کشی سفید پوشیدو جلوی آینه نشست تا موهایش را مرتب کند.صدای کوبش باران بر شیروانی خانه سمفونی جالبی را درست کرده بود شهرزاد داشت موهایش را خشک می کرد که آرین وارد اتاق شد و گفت:این بالا چه قشنگه!همیشه دوست داشتم خونه م چوبی باشه.
به سمت چمدان رفت.شهرزاد از داخل آینه دید که آرین پشت سرش روی زمین زانو زد و از داخل چمدان لباس بیرون آورد.در همان حال پرسید:اینجا رو کی گرفته و وسیله چیده توش؟
_فرهاد!
_این فرهاد خان آچار فرانسه تشریف دارن انگار!
آرین دکمه های پیرهنش را باز کرد و گفت:آدم کاربلدیه.از اون مهم تر قابل اطمینان.
شهرزاد روی چهارپایه چرخید و رو به آرین کرد و پرسید:خب؟برنامه چیه؟
آرین رکابی سفیدش را هم از تن در آورد و گفت:برنامه واسه چی؟
شهرزاد گفت:واسه ی همه چی!کار...هویت!
آرین یک پیرهن آستین کوتاه سورمه ای به تن کرد و گفت:هویت که دیگه تکلیفش روشنه!علی مجد و یاسمین کمالی واسه ی زندگی اینجا رو انتخاب کردن.یاسی خونه داره و علی تو رامسر یه کافی شاپ داره.
_کافی شاپ داری؟
_آره.از دو روز دیگه میرم اونجا.
romangram.com | @romangram_com