#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_68
و باز روی تخت ولو شد.آرین روی او خم شد و گفت:واسه من از این اداها در نیار! می دونی که بی جنبه م بلا ملا سرت میارم ها!
شهرزاد پشت چشمی نازک کرد و گفت:دلت میاد؟
آرین بینی شهرزاد را کشید و گفت:چرا نیاد؟
بعد بلند شد و در حالی که به سمت چمدان میرفت گفت:عمو هرمز رفته بیمارستان ...تا عصر هم برنمی گرده.خیلی عذرخواهی کرد و گفت مجبوره بره چون دو تا عمل داره و نمی تونه نره.
شهرزاد از روی تخت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی اتاق رفت و گفت:وقتی سرزده میایم اینجور میشه!
و وارد روشویی شد و دست و رویش را شست.آرین هم از اتاق خارج شد.بعد از چند دقیقه جلوی میز توالت نشست و موهای مشکی لختش را شانه زد و با استفاده از دست شکسته اش به سختی موهایش را از پشت با کش بست.یک لباس آستین بلند با آستین های کلوش و خیلی گشاد به رنگ سفید و با گلهای صورتی درخشان به تن و یک شلوار دامنی سفید به پا کرد و از اتاق خارج شد.همان طور که از پله ها پایین می رفت صدای آرین را شنید:بیا ببین چه سفره ای برات چیدم!
شهرزاد وارد آشپزخانه شد.یک میز گرد 4نفره وسط آشپزخانهی مجهز هرمز خان قرار داشت که رویش بساط یک صبحانه ی مفصل چیده شده بود.شهرزاد پرسید:خودت خوردی؟
آرین که داشت پشت به شهرزاد داشت از کتری و قوری روی اجاق گاز برای هردویشان چای می ریخت گفت:آره.وقتی شما عین زیبای خفته تو تختخواب خوابیده بودی من و عمو هرمز یه املت چرب و چیلی مردونه زدیم!
و برگشت و دو فنجان چای را روی میز گذاشت.یک صندلی عقب کشید و با لحنی پر از خنده و شیطنت گفت:نزول اجلال می فرمایید بانو؟!
شهرزاد با لبخندی بر لب روی صندلی نشست و گفت:خوشمزه شدی عزیزم!
آرین روبروی شهرزاد نشست و گفت:من همیشه خوشمزه بودم!شما تازه چشاییتون برگشته عزیزم!
و ظرف شکر را به سمت شهرزاد گرفت.شهرزاد ظرف را گرفت و چایش را شیرین کرد.آرین گفت:امروز میرم دنبال بلیط.
_به ایران؟
_نه...ترکیه.باید غیرقانونی از مرز رد شیم.
_خطرناک نیست؟
_آدم های مطمئنی ردمون می کنن.یکیشون فرهاد.
_ظاهرا فکر همه جاشو کردی!
_من تا بچه دار شدنمون رو برنام ریزی کردم خانومم!
_چه مستبد!چرا شما تنها تنها واسه آینده مون برنامه ریزی کردی؟
و لقمه ی پنیر و گردویی را در دهان گذاشت.آرین جواب داد:نگران نباش.بهت بد نمی گذره!یه سورپرایز دارم برات!اما فقط یه نکته هست که باید بگم.اینکه هیچکس ...حتی شاهد و ستیلا...حتی مامان من و آریانا از برگشتنمون خبردار نمی شن.به هیچ وجه!این به نفع دو طرفه.به نفع ما چون ممکن واسه شون بپا گذاشته باشن تا ما رو گیر بیارن و اصلا درست نیست چنین ریسکی رو بپذیریم و به نفع اونا چون اگه خدایی نکرده یه روز لو رفتیم اونا به جرم اطلاع داشتن از موقعیت ما مجرم محسوب نمی شن و تو درد سر نمی افتن....بهت قول میدم تا دو هفته ی دیگه راحت و آسوده یه زندگی دور از هیاهو رو شروع می کنیم.
شهرزاد با لبخندی از سر رضایت گفت:من و تو و یه کوبه بار خاطره؟؟!
آرین گفت:نخـــــیر!همه ی خاطرات همین جا می مونن.قرار نیست اونجا هم راه بیفتی تک تیراندازی کنی و جاسوس بازی در بیاری.من و تو و یه بچه ی خوشگل!
شهرزاد گفت:هنوزم باورم نشده که همه چیز تموم شده قرار مثل قبلاها آروم و بی دردسر زندگی کنیم.
_باور کن چون دیگه آرین و شهرزادی وجود ندارن که بخوان دردسر درست کنن.علی و یاسی می خوان زندگی مشترکشون رو تازه شروع کنن.با امید به یه آینده ی روشن...با همکاری هم...با عشق ابدیشون به هم...
گ*ن*ا*ه شصت و یکم:
شهرزاد از پنجره ی تاکسی زرد رنگ به بیرون نگاه کرد.باران به شدت می بارید و برف پاک کن اتومبیل سمند با آخرین سرعت چپ و راست می رفت.آرین سمت راستش نشسته بود و او هم از پنجره ی تاکسی بیرون را نگاه می کرد .چقدر این مسیر زیبا و رویایی بود.هیچ وقت شمال نرفته بود و دریای خزر را ندیده بود. هنوز هم آن را از نزدیک ندیده بو فقط چند دقیقه ای که از جاده ی ساحلی عبور می کردند دریای خروشان و مواجی را دید که صدای غرش امواج سهمگینش در صدای کوبش قطرات باران به سقف و بدنه ی اتومبیل گم شده بود ...
یک هفته از آخرین باری که هرمز خان و خاک کانادا را دیده بودند می گذشت.به ترکیه رفته بودند و فرهاد آنها را از مرز رد کرده بود.بعد از ورود به حریم ایران فرهاد که او هم تصمیم گرفته بود معمولی زندگی کند به زادگاهش کرمانشاه رفت .حالا دومین روز حضورشان در ایران بود.شهرزاد چقدر دلش برای تهران می تپید...خدا می دانست که چقدر دوست داشت به محله ی قدیمی اش برود و خانه ای که حالا از آن دیگری بود را ببیند.دلش پر می کشید برای دیدن ستیلا و شاهد...برای دیدن الناز که دو سال بود خبری از او نداشت اما حرفی نزد.حرفی نزد چون می دید که آرین بیشتر از او شوق دیدار نزدیکانش را دارد...آرینی که 4سال از ایران دور بود.4سالی که در آن نه مادرش را دید،نه خواهرش را و نه هیچ یک از اقوامش به غیر از شاهد و هرمز خان را.او بیشتر برای رفتن به تهران مشتاق بود اما می دانست با ورود به آن شهر شلوغ چه خطری را باید به جان بخرد و نمی خواست! آنقدر در خود بود که وقتی سوار اتوب*و*س رامسر شده بودند شهرزاد نپرسید چرا رامسر ... و حالا که از رامسر هم خارج شده بودند و به سمت روستایی که شهرزاد تا به حال اسمش را نشنیده بود می رفتند باز هم شهرزاد سکوت کرده بود.
صدای راننده هر دو را به خود آورد:آقا وارد روستا شم؟
آرین که سعی می کرد از ورای قطرات درشت باران بیرون را ببیند پرسید:اینجا جواهردهه؟
_بله آقا.برم داخل؟
romangram.com | @romangram_com