#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_70
شهرزاد به علامت تفهیم سر تکان داد و پس از آتکه یک تل سفید به موهایش زد گفت:امیدوارم بتونم از پس زندگی تو روستا بربیام.
_برمیای!قرار نیست که گوسفند ببری چرا و گاو بودشی!راستی چند روز دیگه می ریم رامسر تا ازدواجمون رو رسمی کنیم.
شهرزاد گفت:باشه...گشنه ت نیست؟
_چرا.تا غذاهایی که گرفتیم رو آماده کنی منم میام!
گ*ن*ا*ه شصت و دوم:
آن روز تماما باران بارید.آن هم نه باران معمولی.بارانی سیل آسا که آرین و شهرزاد را علی رغم میلشان که می خواستند سری به اطراف بزنند و با جواهر ده آشنا شوند خانه نشین کرد.شهرزاد هم از روی بیکاری خانه را زیر و رو کرد.آشپزخانه آنقدر مجهز نبود.کابینتها همه زرشکی و کرم بودند .میز نهار خوری گرد وسط آشپزخانه هم کرم بود و با کابینت ها ست شده بود.گاز و یخچال فریزر و لباسشویی هم در آن بود اما ظرف و ظروف کم بود.فقط یک دست چینی وجود داشت.وقتی به آرین گفت آرین جواب داد فردا که به رامسر رفتند می تواند خرید کند پس هر چه کم و کسری هست یادداشت کند که یادش نرود ..پذیرایی که روبروی آشپزخانه بود پارکت چوبی داشت و 2قالیچه وسط مبل های آن پهن شده بود.یک دست مبل سلطنتی با چوب طلایی سمت چپ سالن تقریبا زیر پله های مارپیچ منتهی به طبقه ی دوم قرار داشت و یک دست مبل سر همی نیم دایره ی راحتی از جنس چرم و به رنگ کرم و قهوه ای روبروی ال سی دی 40اینچ قرار داشت.3تابلوی زیبا به دیوارها وصل بود و یک ساعت دیواری درست بالای تلویزیون قرار داشت.دیوار روبروی آشپزخانه پنجره های خیلی بزرگ و دلبازی قرار داشت.آنقدر بزرگ بودند که میشد گفت یک طرف سالن تماما پنجره بود.پنجره ای با شیشه های رفلکس نقره ای برای اینکه در روز داخل خانه معلوم نباشد.پشت خانه منظره ی بکر یک کوه بلند که انبود درختان تماما آن را سبز کرده بود به چشم می خورد.شب ها برای اینکه داخل خانه معلوم نشود لوردراپه های کرم رنگ را می آویختند.
شهرزاد پس ازآنکه به کمک آرین جای مبلهای سلطنتی را کمی عوض کرد روی مبل راحتی نشست و گفت:اینجا مثل یه تیکه از بهشته!
آرین هم کنارش ولو شد و گفت:آره...نمی دونستم فرهاد اینقدر خوش سلیقه و خوش فکره!من فقط بهش پول دادم و گفتم یه خونه توی یه روستای شمال واسه مون گیر بیاره و تجهیزش کنه.
_آرین تو جدا می خوای تو کافی شاپ کار کنی؟
_آره!...حیف اون همه درسی که خوندم و فوق دکترایی که گرفتم....دیگه مهم نیست.همین که اونه مه ماجرا رو از سر گذروندیم و حالا با همیم ارزش همه چیز رو داره!حتی اینکه از اون عمارت به این خونه ی روستایی برسیم یا از بوگاتی و مازراتی به یه مینی پاترول!
شهرزاد با خنده گفت:کجاست؟ندیدمش!
_تو اون گاراژ کنار خونه!-نگاهش به گردن شهرزاد افتاد و با کمی عصبانیت و اخم گفت:شهرزاد اون رو دربیار.
شهرزاد که از تغییر لحن آرین جا خورده بد پرسید:چیو؟
_گردنبند رو از گردنت دربیار.
شهرزاد پلک قلبی بزرگ را در مشت گرفت و زمزمه کرد:نمی تونم.
آرین به سمت شهرزاد چرخید و گفت:چرا نمی تونی؟تا کی می خوای با نگه داشتنش خودت رو عذاب بدی؟
_من عذاب نمی کشم...واسه عذاب کشیدن یا یادآوری چیزی هم به گردنم ننداختمش.من بهش قول دادم.قول دادم همیشه اینو با خودم داشته باشم.اون گفت هراتفاقی افتاد از خودم دورش نکنم...اتفاق افتاد!اون چیزی که نابودم کرد اتفاق افتاد ...اما نگهش می دارم تا زیر قولم نزنم.قولی که به یه دوست و یه حامی دادم نه به یه قاتل و تک تیرانداز.من به هری قول ندادم.به جی هو قول دادم.اون هیچ وقت نذاشت به اسم اصلی صداش کنم چون باور داشت لیاقت اون اسم رو که متعلق به زمان پاکی و بی گ*ن*ا*هیش بوده نداره.اما من باور دارم که اون بی گ*ن*ا*هه.نمی دونم جز آتیلا دیگه کیا رو کشته اما من و آتیلا اون رو بخشیدیم.مطمئنم خدا هم واسه ی این گ*ن*ا*ه اونو بخشیده چون پشیمون شد و سعی کرد جبران کنه.من از یاد نمی برمش.نه می خوام و نه می تونم فراموشش کنم.حالا چه این گردنبند باشه چه نباشه...بهت قول دادم حرفی از اون گذشته ی لعنتی نزنم پس تو کاری نکن که مجبور شم قولمو بشکنم...تمومش کن!
آرین که سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود و به سقف نگاه می کرد به آرامی و در حالی که نفسش را بیرون می داد گفت:اون گذشته ی لعنتی ما رو رها نمی کنه! لنوکس از ما کینه داره چون ما کاری کردیم که اون دیگه نتونه تو هیچ مقام دولتی کار کنه.ما آبروی اون کشور رو بردیم!لنوکس محاله بی کار بشینه!
شهرزاد سرش را روی سینه ی آرین گذاشت،چشمانش را بست و در همان حال گفت:میدونم اما نمی خوام در موردش حرف بزنم.نه تا وقتی که مجبور نشدم.نمی تونم فراموش کنم اما می خوام سعی کنم واسه خودم بی اهمیتش کنم.
آرین ب*و*سه ای بر موهای مشکی شهرزاد زد و گفت:این بهترین کاره.
گ*ن*ا*ه شصت و سوم:
عصر روز بعد پس از خرید اکثر وسایلی که نیاز داشتند به سمت ساحل رفتند.دریا در 100قدمیشان قرار داشت .هوا تاریک بود و ماه در آسمان نورافشانی می کرد.صدای امواج که به ساحل می آمدند فضا را آرامش بخش کرده بود.از آن جایی که در آن وقت سال کمتر مسافری به شمال می آمد ساحل نسبتا خلوت بود.چند دختر و پسر جوان نزدیک آب آتش روشن کرده بودند و دورش نشسته بودند.یکی از پسرها گیتار میزد و بقیه می خواندند.آرین به یک ساختمان بزرگ چوبی که سمت راستشان بود و چراغ هایش همه روشن بودند اشاره کرد و گفت:اونه.
شهرزاد با لبخندی بر لب گفت:دریاچه ی آب های نقره ای؟چه جالب!
در حالی که به سمت کافی شاپ "دریاچه ی آبهای نقره ای" می رفتند آرین گفت:آره آن شرلی جون!تو هنوز گیلبرتتو نشناختی!
_اوهو!؟مگه تو این اسمو انتخاب کردی؟
_نه!اسم خونه مون رو هم می زاریم گرین گیبلز!البته گرین که نیست!رِد گیبلز!
_من هنوزم برام سواله چرا گرین گیبلز رو رویای سبز معنی کردن!چرا واقعا؟
آرین گفت:عشقشون کشیده!
_می خوام نکشه!بریم تو یخ زدم گیلبرت جون!
آرین در حالی که در را برای ورود شهرزاد باز نگه داشته بود گفت:بفرمایید داخل آنه جون!
romangram.com | @romangram_com