#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_66
خدا همین جا بود... کنار او...کنار آرین...همیشه بود...همیشه مهربان بود...
حتی اخم هایش هم مثل اخم های مادری نگران و پدری دلسوز از سر علاقه و مهربانی بود...تا مبادا پای فرزندش بلغزد...مبادا آنقدر در مرداب دنیا فرو رود که دیگر نتواند به آغوش او برگردد...
چه خدای خوبی داشت و چه بد بندگی کرده بود...به نورهایی که سیاهی ها را به عقب می راندند چشم دوخته بود...در همان حال اشک های خشک شده روی گونه اش را پاک کرد و با لبخندی عمیق، کمی شرمنده و از سر رضایت نجوا کرد:سلام خدا!
گ*ن*ا*ه پنجاه و نهم:
3ساعت بعد/اوتاوا(20دسامبر 2014...29آذر93)
تاکسی فرودگاه جلوی خانه ی شماره ی 18خیابان سنت جان توقف کرد.شهرزاد و آرین پیاده شدند .راننده چمدان آنها را از صندوق عقب در آورد و جلوی پایشان گذاشت،خداحافظی کرد و رفت.
شهرزاد به دو طرف خیابان نگاه کرد.همه جا سفید پوش بود و دانه های برف به آرامی پایین می آمدند.عصر بود اما هوا تاریک بود.اکثر پنجره ها نور داخل خانه را به بیرون می تاباندند.شهرزاد با نگاه کردن به خانه ای که پرچین کوتاهی از پیاده رو جدایش کرده بود گفت:همینه،شماره ی 18.
صدایش لرزید...بغض داشت.آرین نپرسید چرا...چون می دانست حدود 1سال و نیم پیش همین جا...در پیاده روی همین خیابان آتیلا جان داد.
آرین در کوتاه حیاط را باز کرد اما شهرزاد به خانه ی شماره ی 17نگاه می کرد...به سقف آن...هری گفته بود روی پشت بام خانه ی روبرویی مستقر شده بود...شهرزاد چرخید و این بار به سمت پیاده روی جلوی خانه ی کناری خانه ی هرمز خان رفت...ماشینی از کنارش رد شد.آرین که در را باز نگه داشته بود صدایش کرد:شهرزاد...
شهرزاد با صدای ملتهب و در تلاشی سخت برای نشکستن بغضش گفت:اینجا افتاد-و به زمین پیش رویش اشاره کرد...درست زیر تیر برق سیاه رنگی که نور افشانی می کرد .با صدایی لرزان تر ادامه داد:-اون همین جا جون داد...
آرین از پشت سرش گفت:شهرزاد بیشتر از یک سال از اون اتفاق گذشته...داغتو تازه نکن...
شهرزاد برگشت و به آرین نگاه کرد.چشمان شهرزاد می درخشید و کاسه ی چشمانش پر از اشک شده بود اما اشکی نمی ریخت. فاصله ی چند متریشان را به آرامی از بین برد.از دهانش بخار بیرون می آمد...زن و مردی با پسری کوچک که در آغوش مرد بود از کنارشان گذشتند.شهرزاد دست سالمش که دستکش سیاه پشمی به آن پوشانده بود را روی چشمانش کشید .دوست نداشت جلوی شوهرش و عشقش برای مرد دیگری حتی آتیلا گریه کند...نفس عمیقی کشید و گفت:دیگه گریه و زاری کافی...دیگه نمی خوام به تمام اتفاقایی که توی این چند وقت تو آمریکا گذشت فکر کنم...به هیچکدوم...
آرین لبخند غمگینی زد و در را بازتر کرد و اجازه داد اول شهرزاد وارد حیاط خانه شود.
***
هرمز خان با یک سینی به سمت شهرزاد و آرین که کنار شومینه روی دو صندلی نشسته بودند رفت .نیم ساعت از ورود بی خبرشان میگذشت.هرمز خان سینی را روی میز گذاشت و به دست هر یک ،یک لیوان شکلات داغ داد تا سرمای درونشان از بین برود.خودش هم کنار آرین و روبروی شهرزاد نشست و گفت:خب...چه خبر؟...راه گم کردین؟!
شهرزاد گفت:عمو ما برای همیشه از آمریکا خارج شدیم و قصد داریم برگردیم ایران.
هرمز خان به دست شکسته ی شهرزاد اشاره کرد و گفت:دستت چی شده؟
شهرزاد لبخدی زد و گفت:شکسته!البته دو هفته ست تو گچه!دیگه داره خوب میشه.
_چرا شکسته؟
شهرزاد گفت:موقع شکنجه شکست...
هرمز خان با حیرت پرسید:شکنجه؟...یعنی چی؟یعنی...
آرین نفس عمیقی کشید و گفت:یعنی کاری که شهرزاد به خاطرش موند و به ایران برنگشت انجام شده...همه چیز تموم شده و حالا میخوایم یه زندگی معمولی داشته باشیم.
هرز خان رو به شهرزاد گفت:عامل ترور آتیلا رو پیدا کردی؟
شهرزاد سرش را به علامت مثبت تکان داد.هرمز خان پرسید:کشتیش؟
_نه...ولی مرد...یکی دیگه کشتش؟
_کی بود؟
_همونی که وقتی شما و شاهد و ستی اومدین خونه ی آرین بهتون معرفیش کردم...هری کیم.
هرمز خان با اخمی بر پیشانی گفت:چی؟اون؟اون که اصلا بهش نمیومد آدم بدی باشه.تو اون موقع می دونستی؟
_نه...نمی دونستم...هری آدم بدی نبود...خوب بود...فقط...
و نتوانست ادامه دهد...
romangram.com | @romangram_com