#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_65

آرین گفت:همینه که هست!داشتی بی شوهر می شدی!گلوله رو از نزدیک ستون فقراتم در آوردن!شانس آوردم !بهش خورده بود قطع نخاع شده بودم.
شهرزاد با بغض گفت:تقصیر منه...همش تصیر منه...
آرین گفت:دیگه تموم شد شهرزاد... خدا رو شکر کن که زنده ایم!با همیم!نسبتا سالمیم!این خیلی بیشتر از اون چیزیه که انتظارش رو داشتم!
شهرزاد گفت:دوست دارم زودتر از این جهنم خارج بشیم... برگردیم ایران...حتی اگه دستگیرمون کنن تزجیحش میدم به اینجا!
آرین گفت:برمی گردیم!بهت قول میدم دستگیرمون هم نکنن!
شهرزاد ب*و*سه ی آرامی بر پیشانی آرین زد و گفت:استراحت کن.
گ*ن*ا*ه پنجاه و هشتم:
هواپیمای ایرباس A 380 روی باند به حرکت در آمد.شهرزاد در همان حال از پنجره ی سمت راست به بیرون نگاه می کرد آخرین نگاه هایش را به سرزمینی می دوخت که آرزو می کرد دیگر هرگز گذارش به آن نیفتد...
یاد روزهایی افتاد که در محله ی کوچکشان نقل شده بود پسر حاج فتاح به آمریکا رفته تا ادامه تحصیل دهد.آن موقع شهرزاد فقط15سال داشت و چقدر حسرت می خورد.چقدر آرزو می کرد روزی برسد که او هم آن سرزمینی که می گفتند یک مجسمه ی بزرگِ مشعل به دست ضامن آزادی اش است را ببیند.
همان سرزمینی که یک کاخ سفید داشت..
هالیوود داشت...
دانشگاه های معروفی مثل برکلی و کلمبیا داشت!
حالا که نگاه می کرد به سادگی خودش می خندید!
به آن مجسمه ی مشعل به دست که به مردمانش اجازه می داد به چه سادگی همدیگر را بدرند می خندید!
به آن کاخ سفیدی که ساکنانش سیاه تر از شب بودند می خندید
حالا که اینجا بود ارزش خاک خودش را می فهمید...
خاکی که با خون آتیلاهای وطن تطهیر شده بود...
حالا می فهمید چرا می گویند یک وجب از خاک وطن را نباید به بیگانه داد...
حالا می فهمید راز مردمانی را که رفتند و در برابر گلوله و آتش سینه سپر کردند و ذرات بدنشان خاک سرزمین را ساخت...
چرا زودتر نفهمید؟زودتر ندید؟زودتر درک نکرد؟
هواپیما از روی باند بلند شد و از خاک ایالات متحده کنده شد.شهرزاد نفس عمیقی کشید و با آسودگی بیرونش داد.آرین سمت چپش نشسته بود و در حالی که عینک مطالعه به چشم زده بود روزنامه را به دنبال خبری از غوغای انبار تجهیزات و مرگ یکی از بالا رتبه های سیا زیر و رو می کرد...
شهرزاد سرش را به پنجره تکیه داد و به بیرون نگاه کرد.هوا ابری بود...ظهر بود اما ابرهای تیره به تاریکی این سرزمین دامن زده بودند.
هواپیما اوج می گرفت.شهرزاد به پایین نگاه کرد.صدایی در گوشش جمله ای را زمزمه کرد:"پرواز اندازه ی آدمو برملا می کنه...هر چی بالاتر میری،هر چی بالا و بالاتر میری...دنیا از دید تو بزرگتر میشه و تو،از دید دنیا کوچیکتر"
پلکی زد و این بار به ابرهای تیره نگاه کرد.در دل گفت:حالا که من دارم به سمتت میام این ابرهای تیره رو جلوت گرفتی که نبینمت؟که نبینی منو؟نه!تو همیشه می بینی اما اجازه نمی دی ببینمت و دلم بلرزه... حق داری باهام قهر باشی...من برای لجبازی با تو خیلی کارا کردم...می خواستم نشون بدم برام مهم نیستی،بهت نیاز ندارم،کاری هم به کارت ندارم!اما خدا...خودت بهتر می دونی تو قلبم چی می گذره...می دونی برام مهمی!همیشه بودی...بهت نیاز دارم!تو تنها نیازمی... باهات کار دارم!همه ی کس و کار منی... گفتم خداحافظ خدا ولی نه برای اینکه نمی خوامت...نه از ته دل!فقط برای اینکه دلم یه خورده خنک شه...داغم یه خورده خنک شد...ازت خداحافظی کردم که منو طرد کنی...ازم متنفر شی...نمی خواستم درحالی که کنارمی و دوستم داری خطا کنم و ناراحت شی!به خاطر خودت باهات بد حرف زدم...می خواستم بهم پشت کنی و نبینی دارم گ*ن*ا*ه می کنم...یادم رفته بود تو همونی هستی که هیچ چیز ازش پوشیده نیست... تو دیدی که حجابم رفتم...نمازم رفت...دیدی که محرم و نامحرم برام بی اهمیت شد...خودمو تو مستی غرق کردم...دیدی که...کاش نمی دیدی!کاش نمیذاشتی انجام بدم...کاش منو قبل از آتیلا می کشتی که اینجور رو سیاه درگاهت نشم...
قطره اشکی روی گونه اش سرخورد و باز در دل نجوا کرد:خدای خوبم من هری رو بخشیدم که قد بخششت باشم...که ببخشیم...که بذاری برگردم...می دونم تو هیچوقت تنهام نذاشتی...نذاشتی که الآن اینجام...زنده، سالم، کنار کسی که تو بهم برش گردوندی...با همه ی بدی های من تو بازم بهم خوبی کردی...محبت کردی...تو رو نمی دونم اما من که خیلی دلم برات تنگ شده...می خوام بازم باهات دوست باشم...حتی بیشتر از قبل!حالا می فهمم خدا داشتن چه حس خوبیه...آدم تا چیزی رو نداشته باشه قدرشو نمی دونه...حالا قدرتو می دونم...حالا می فهمم که بی تو دنیا رو هم داشته باشم دلم قرص نیست...
هواپیما بالاتر می رفت..حالا وارد ابرها شده بود...همان ابرهای سیاهی...همان هایی که بین شهرزاد و خدایش فاصله انداخته بودند...شهرزاد در دل زمزمه کرد:بگو که منو می بخشی!اگه دلت مثل من تنگ شده،اگه می خوای بازم با هم باشیم نشونم بده که بخشیدی...
و چشمانش را بست...چند ثانیه بعد صدای آرین را از کنارش شنید:شهرزاد...ببین چه قشنگه!
شهرزاد چشمانش را باز کرد و خدا را دید!
خدا را لا به لای اشعه های خورشیدی که دل ابرهای پلیدی را دریده بودند دید که لبخند می زد...
خدا را دید که ابرها از جلویش کنار می رفتند و او با تاباندن انوار خورشیدش بر چهره ی شهرزاد برای او دست تکان میداد...

romangram.com | @romangram_com