#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_64
شهرزاد خواست روی تخت بنشیند که مرد جوان به سمتش آمد و گفت:خانوم شهرزاد.لطفا استراحت کنید.خودتون هم وضع خوبی ندارید.دست چپتون شکسته و تازه گچش گرفتن.
شهرزاد به دستش نگاه کرد.دستبند فلزی دور دستانش را باز کرده بودند و به جای آن دست چپش را گچ گرفته بودند..پرسید:اسم شما چیه؟
_فرهاد!
_آقای فرهاد کسی تعقیبمون نکرده؟امکان داره پیدامون کنن؟
_تا الآن که ازشون خبری نبوده ولی آره...امکانش هست چون نگهبان ها دیدن که شما زخمی شدید و قطعا به بیمارستان نیاز دارید.هارت فورد هم جزء نزدیکترین شهرها به نیویورکه و حتما بازرسی میشه.به همین خاطر من به پرستارها اسم واقعی شما و آرین رو نگفتم.اسامی انگلیسی گفتم تا اینجوری ردتون رو گم کنن.شما که چهره تون به خاطر اون زخم و باندهایی که الآن روشه قابل تشخیص نیست.آقای مجد هم بعد از اینکه عملشون تموم شد صورتشون رو موقتا باند پیچی می کنیم .احتمالا همین امروز میان دنبالتون و اگه پیداتون نکنن که نمی کنن دیگه در امنیت هستین.فقط یادتون باشه به هیچ وجه در حضور پرستارها و کارکنای بیمارستان فارسی صحبت نکنید .به هیچ وجه!وگرنه احتمال لو رفتنتون زیاده.
شهرزاد با دست راست دستی بر صورتش کشید.نیمه ی چپ صورتش و بینی اش را باند و چسب پوشانده بود.به آرامی گفت:ممنونم.
فرهاد لبخند کمرنگی زد و گفت:این وظیفه ی ماست خانوم.فعلا استراحت کنید.هر وقت عمل آرین تموم شد شما رو از نتیجه ش با خبر می کنم.
شهرزاد دیگر حرفی نزد و چشمانش را روی هم گذاشت.در وضعیت عادی هرگز خوابش نمی برد اما با وجود مسکن و آرامبخش های قوی ای که به او تزریق شده بود به سرعت به خواب عمیقی رفت.
گ*ن*ا*ه پنجاه و هفتم:
شهرزاد تا ظهر روز بعد در خواب بود.وقتی بیدار شد فرهاد را دید که همچنان در اتاقش بود .بی مقدمه پرسید:آرین چی شد؟
فرهاد که روی تخت کناری نشسته بود سرش را بالا گرفت و گفت:روز بخیر!عملش با موفقیت انجام شد.الآن تو آی سی یوئه وضعیت کلیش به ثبات رسیده.جای نگرانی نیست.
_افراد لنوکس اومدن؟
فرهاد جواب داد:آره.دوساعت بعد از اینکه شما خوابیدید.شما رو که نشناختن چون لنوکس نمی دونست زنی که با هری کیم هم دست بوده شما بودید.تک تک اتاقها رو گشتن و خواستن وارد اتاق عمل بشن که یکی از افراد ما که لباس پرستاری پوشیده بود بهشون گفت بیمار داخل اتاق داره آپاندیسش رو عمل می کنه .اونا هم باور کردن و رفتن.ظاهرا فقط دنبال افراد تیرخورده می گردن.
_دیگه خطری تهدیدمون نمی کنه؟
_نه.
_می تونم آرین رو ببینم.
_می تونم اجازه ش رو بگیرم اما شما می تونید بلند شید؟
شهرزاد سرش را به علامت تایید تکان داد.فرهاد به سمت در رفت و با نگهبانی که دم در بود صحبت کرد.چند ثانیه بعد به داخل اتاق برگشت و گفت:چند دقیقه صبر کنید.
پنج دقیقه بعد همان نگهبان که از همکاران فرهاد بود گفت:می تونید برید آی سی یو
فرهاد رو به شهرزاد کرد و گفت:می تونید راه برید؟نمی خواید براتون ویلچر بیارم؟
شهرزاد گفت:نه نمی خواد.
پتو را کنار زد و پاهایش را از تخت آویزان کرد.سرمی به دستش وصل نبود .لباس آبی آسمانی بیمارستان تنش بود.فرهاد نزدیکتر شد و جلوی پایش زانو زد و بوت شهرزاد را برایش پوشید و زیپش را بالا کشید.شهرزاد شرمنده از کار فرهاد گفت:ممنون.
فرهاد شلوار آبی آسمانی را روی بوت صاف کرد و بعد که راست ایستاد گفت:کمک نمی خواید؟
شهرزاد با احتیاط روی پاهایش ایستاد و گفت:نه ... خوبم.
دست چپش از گرنش آویزان بود.از اتاق خارج شد.فرهاد و نگهبان دیگر که دم در بود همراهش می آمدند.آی سی یو طبقه ی دوم بود و شهرزاد طبقه ی سوم بستری بود.یک طبقه پایین رفتند و وارد آی سی یو شدند.
پرستاری خواست مانعشان شود اما نگهبان دم در اتاق شهرزاد چیزی گفت که پرستار دیگر ممانعت نکرد و شهرزاد را به قسمتی که آرین در آن بستری بود هدایت کرد.پرستار حرف میزد اما شهرزاد که فقط متوجه آرین بود نمی فهمید چه می گوید.
بالاخره آرین را دید ... تخت و دستگاه های احیای مربوط به او توسط پارتیشن از تخت های کناری جدا شده بود.وارد اتاقک شد .یک کپسول آبی رنگ بلند درست کنار سر آرین بود که از راه آن نفس می کشید.فکر می کرد خواب باشد اما وقتی کنار تخت ایستاد و به آرین رنگ پریده و ضعیفش نگاه کرد آرین چشم گشود و گفت:شهرزاد...
دو لوله وارد سوراخ های بینی اش شده بود و از راه آن هوا داخل کپسول را فرو می داد.شهرزاد با دست راست، دست راست آرین را که کنارش بود و به آن سرم وصل کرده بودند لمس کرد و پرسید:خوبی؟
_خوبم!کی نصف صورتتو باند پیچی کرده؟؟!
شهرزاد گفت:فرهاد!از پرستارا خواسته به جای اینکه فقط زخم گونه مو ببندن اینجوری بانداژ بزنن که شناسایی نشم!-به سمت صورت آرین خم شد و با لبخند کمرنگی گفت-بدجور خودتو داغون کردی ها!این ماجراها برات زیاده پیرمرد!گفتم دخالت نکن!
romangram.com | @romangram_com