#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_63
آرین با چشمانی که کدر شده بود به پیش رو چشم دوخته بود و در همان حال گفت:تیرخوردم.
شهرزاد اصرار کرد:بزن کنار من برونم آرین...اینطوری لج نکن!با این سرعت از هوش بری در جا هردومون می میریم!
آرین از آینه نگاهی به عقب انداخت و پس از چند دقیقه که مطمئن شد کسی در تعقیبشان نیست راهنما را زد و کنار جاده توقف کرد.خم شد تا از صندلی عقب چیزی بردارد...
صورتش در هم رفت و شهرزاد زیر پالتوی او را دید که از خون سرخ شده بود.با نگرانی پرسید:کجات تیرخورده؟؟
آرین خس خس کنان گفت:زیر قفسه ی سینه م.
و راست نشست.یک کلت با صدا خفه کنی که رویش وصل شده بود دستش بود.آن را زیر پالتواش گرفت و از سمت راننده پیاده شد.از جلوی ماشین آن را دور زد و در حالی که دستش را به بدنه ی ماشین گرفته بود که نیفتد در سمت شهرزاد را باز کرد و گفت:پیاده شو.
شهرزاد پیاده شد و آرین در حالی که اسلحه را مسلح می کرد با چهره ای که از شدت درد درهم رفته بود گفت:برگرد پشتتو بکن به من.
شهرزاد به او پشت کرد.آرین دستش را گرفت و لوله ی اسلحه را روی زنجیر بین دو قسمت دستبند فلزی گذاشت و شلیک کرد.پس از آنکه دستان شهرزاد آزاد شد آرین جای شهرزاد داخل ماشین نشست.شهرزاد که دست چپش به شدت درد می کرد و مطمئن بود شکسته به سمت دیگر ماشین دوید و پشت رول نشست .
پس از بستن در رو به آرین که به صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود گفت:تحمل کن آرین...تو رو خدا تحمل کن.
آرین به سختی نفس عمیقی کشید و گفت:راه بیفت.
شهرزاد لنکروز را به حرکت در آورد و دوباره وارد لاین سرعت اتوبان شد.حدود یک ربع بعد تابلویی را دید که اطلاع میداد تا شهر هارت فورد تنها 15کیلومتر فاصله دارند.پرسید:آرین ...آرین بیداری؟
آرین با صدایی که انگار از ته چاه می آمد گفت:آره...
شهرزاد پرسید:اگه بریم بیمارستان خطرناک نیست؟اگه ردمون رو بزنن؟
آرین گفت:وقتی رسیدیم ورودی شهر یه ون سورمه ای رنگ دنبالمون راه میفته.اونا وظیفه دارن ازمون محافظت کنن....تو کاری به کارشون نداشته باش...برو بیمارستان...
گ*ن*ا*ه پنجاه و ششم
حدود 10دقیقه بعد به ورودی شهر هارت فورد رسیدند و شهرزاد ون سورمه ای رنگی را دید که دنبالشان راه افتاد.نمی دانست کجا باید برود که به بیمارستان برسد.کنار جاده توقف کرد.آرین یا بیهوش شده بود یا چشمانش را بسته بود.به هرحال از خس خس کردن ها و نفس های عمیقی که می کشید معلوم بود زنده است.
شیشه ی طرف او را پایین داد و از پسر جوانی که رد میشد پرسید:ببخشید....سلام.کجا می تونم یه بیمارستان پیدا کنم؟
پسر آدرسی داد و شهرزاد به راه افتاد...ون سورمه ای هنوز دنبالشان بود.پس از یک ربع آدرس پرسیدن و دنبال آدرس گشتن بیمارستان را پیدا کرد و وارد محوطه شد.سریع پیاده شد و در طرف آرین را باز کرد.
دو پرستار مرد که وضع آشفته ی شهرزاد و چهره ی خونی او را دیدند به سمتش آمدند و یکی از آنها پرسید:خانوم...کمک می خواید؟
شهرزاد یک دستش را روی پای آرین که داخل ماشین بود گذاشت و گفت:شوهرم...به شدت صدمه دیده.لطفا یه برانکارد بیارید.
یکی از پرستارها به سرعت به سمت قسمت ورودی ساختمان رفت و یک تخت چرخدار به دنبال خود کشید و به سمت آنها برگشت.دو پرستار آرین را که غرق در خون و بیهوش بود از ماشین بیرون آوردند و روی برانکارد خواباندند.شهرزاد ماشین را همانجا رها کرد و دنبال آرین و پرستارها وارد ساختمان بیمارستان شد.
با دیدن آرین در آن وضعیت در حالی که لباس طوسی زیر پالتو اش قرمز شده بود اشک در چشمانش جمع شد...حماقت او دامن آرین را هم گرفته بود.
پرستارها آرین را وارد اتاق عمل کردند و شهرزاد پشت در ایستاد.دست چپش بلااستفاده کنارش آویزان بود.بالاخره درد بر او چیره شد و با سیاهی رفتن چشمانش روی زمین افتاد.
***
شهرزاد چشمانش را گشود و به اطراف نگاه کرد.در یک اتاق دو تخته خوابیده بود که تخت دیگرش خالی بود.نگاهی به اطراف انداخت و مردی قد بلند و چهار شانه را دید که کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد.شهرزاد به آرامی و با ترسی از اینکه مبادا او از طرف لنوکس باشد پرسید:تو کی هستی؟
مرد برگشت.چهره اش آشنا نبود.پاسخ داد:بالاخره به هوش اومدید!
شهرزاد با حیرت پرسید:شما ایرانی هستین؟
مرد با متانت پاسخ داد:بله...من واسه اقای مجد کار می کنم.محافظشون هستم .من و 3نفر دیگه که توی ون سورمه ای بودیم وظیفه داریم از شما و آرین تا موقعی که از امریکا خارج می شید محافظت کنیم.
شهرزاد پرسید:حال آرین چطوره؟
_هنوز تو اتاق عمله.شمایک ساعته که بیهوش شدید.
romangram.com | @romangram_com