#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_62

و بعد درحالی که دستانش از پشت دستبند زده شده بود به حالت سجده خم شد و پیشانی هری را ب*و*سید...کنار سوراخ قرمزرنگ ...درست همانجایی که پیشانی آتیلا را در سردخانه ب*و*سید...گردش دنیا را ببین!آتیلا و قاتل آتیلا برایش یکی شده بودند.هیچ وقت حتی در خواب هم نمی دید به پیشانی قاتل آتیلا ب*و*سه بزند...
گردنبند طلایی از داخل یقه اش بیرون افتاد.همان گردنبندی که هری به او هدیه داده بود.دلش تاب نیاورد...دیگر نتوانست جلوی هق هق گریه اش را بگیرد.
چند دقیقه بعد جیکوب بازویش را گرفت و از روی زمین بلندش کرد.شهرزاد بدون هیچ گونه کلنجار رفتن روی مبل نشست.یکی از نگهبان های پشت سر آرین هم به سمت شهرزاد آمد و کنارش ایستاد.
5دقیقه بعد در کوچک انبار...همانی که پارک از آن وارد شده بود باز شد و سه نفر وارد شدند.پارک و جیکوب بلند شدند و روبروی آنها ایستادند و منتظر شدند تا آن سه مرد نزدیکتر شوند.مردها ایرانی نبودند اما به امریکایی ها هم شباهتی نداشتند.
جلوتر که آمدند یکی از آنها از داخل جیبش یک دیسکت که داخل قاب پلاستیکی شفافی بود در آورد و بالا گرفت و گفت:اول اون دو تا رو بفرست این ور تا اینو بهت بدم.
پارک به جیکوب نگاه کرد.جیکوب به سمت شهرزاد رفت و بازویش را گرفت و کشید.شهرزاد بلند شد.جیکوب به آرین گفت:برو پیش افرادت.این دختره فعلا گروگان می مونه.
آرین به اعتراض گفت:قرار ما این نبود!
پارک گفت:قرار رو من تعیین می کنم!مثل اینکه یادت رفته پشت دیوارای این انبار ده ها نگهبان منتظر یه اشاره ی منن!
آرین نگاهی به شهرزاد انداخت و بدون حرف به سمت سه مرد تازه وارد رفت و کنار آنها ایستاد.جیکوب اسلحه اش را روی سر شهرزاد گذاشت و گفت:دیسکت رو بده.
مرد به آرین نگاه کرد.آرین سری به علامت تایید تکان داد .مرد دیسکت را جلوی پای پارک انداخت.پارک بدون آنکه نیم نگاهی به آن بیندازد با نیم نگاهی به جیکوب که به اندازه ی درازای دستش که اسلحه بر پیشانی شهرزاد گذاشته بود با شهرزاد فاصله داشت گفت:خودت می دونی باید چه کار کنی.
جیکوب نیشخندی زد و اسلحه را مسلح کرد.شهرزاد چشمانش را بست...تمام شده بود...این آخر خط بود...
آرین بی معطلی اسلحه ی کمری مردی که کنارش ایستاده بود را از پشت کمرش بیرون کشید و بی معطلی به سمت جیکوب هدف گرفت و به سرش شلیک کرد.
با افتادن جیکوب همه به جوش و خروش افتادند.شهرزاد بدون معطلی از روی جسد جیکوب پرید و به سمت آرین رفت.پارک و دو نگهبان دیگر با سه مرد زیر دست آرین درگیر بودند و پژواک شلیک هایشان تمام سوله ی بزرگ را پر کرده بود.آرین بازوی شهرزاد را گرفت و با هم به سمت در کوچک دویدند.
نگهبان های بیرون از انبار با صدای شلیک گلوله از در بزرگ وارد می شدند و از بین قفسه ها به سمت آرین و شهرزاد شلیک می کردند.شهرزاد به پشت سرش نگاه کرد.پارک مرده بود و از آن سه مرد هم دو نفر روی زمین افتاده بودند و یک نفر پشت سر آرین و شهرزاد می آمد و آنها را پوشش می داد.
نزدیک در بودند.به قاب در که رسیدند سومین مرد هم با برخورد گلوله ای به گردنش روی زمین افتاد...
گ*ن*ا*ه پنجاه و پنجم:
آرین به سرعت به سمت اتومبیل لنکروز نقره ای رنگی که پشت در بود دوید در را باز کرد.شهرزاد به سرعت وارد شد و روی صندلی کنار راننده نشست.آرین پشت سرش سوار شد،فرمان را به دست گرفت و سریع حرکت کرد و گفت:برو پایین!
شهرزاد خم شد طوری که دیگر از بیرون دیده نمی شد.گلوله ای که توسط یکی از نگهبان ها شلیک شده بود شیشه ی طرف شهرزاد را شکست و خورده های شیشه روی موهای شهرزاد ریخت.
آرین پدال گاز را تا ته فشار داد و به سمت فنس های مشخص کننده ی محدوده ی انبار اسلحه رفت،آن را شکافت و گذر کرد.زمین مسطحی بود و تپه و صخره نداشت اما چون جاده و آسفالته نبود با سرعت زیادی که آرین ماشین را می راند کلی بالاو پایین می پریدند.صدای تیراندازی ها کمتر و کمتر می شد تا اینکه در نهایت قطع شد.
آرین ماشین را وارد بزرگراه کرد و گفت:ظاهرا که کسی تعقیبمون نمی کنه...راحت بشین.
شهرزاد سرش را بلند کرد و راست نشست و آهی از سر آسودگی کشید.آرین که نفس نفس میزد گفت:باید برسیم هارت فورد.راه زیادی نیست.اونجا که رسیدیم دو سه روز می مونیم که آبا از آسیاب بیفته و بعد می ریم اوتاوا،از اونجا هم ایران...
شهرزاد که گونه ی سمت چپش به خاطر ضربه باد کرده بود به سختی گفت:به همین سادگی؟پس فراری بودن من چی؟پناهنده و ممنوع الورود بودن تو چی؟کارت درست شده؟
آرین گفت:نه...تازه بدتر هم شده.قرار نبود من اینطور بی گدار به آب بزنم...باید فعلا کارمو انجام می دادم که به لطف تو نشد!با اسامی و هویت های جدید وارد کشور می شیم.همه ی کارها رو از قبل انجام دادم.
شهرزاد دیگر حرفی نزد.سوال زیاد داشت اما الآن وقت سوال پرسیدن نبود.نالید:هری رو جا گذاشتیم...
_نمی تونستیم با خودمون بیاریمش شهرزاد.اون مرده...نباید که خودمونو واسه یه مرده به کشتن بدیم!
شهرزاد که کامش تلخ بود دیگر حرفی نزد.لحظه ای چرخید و به پشت سر نگاه کرد...وقتی چرخید تا سرجایش درست بشیند دید که سر آرین لحظه ای شل شد و کنترل ماشین از دستش خارج شد اما آرین سریع به خود آمد و فرمان را سفت گرفت.شهرزاد با دیدن آرین که بی حال شده بود و به سختی انگشتانش را دور فرمان حلقه کرده بود پرسید:چت شده آرین؟حالت خوب نیست؟
آرین نالید:خوبم...
_آرین داری از حال میری بزن کنار!
آرین با لجبازی و یکدندگی گفت:خوبم...باید دور بشیم...هنوز در خطریم...طولی نمی کشه که خبر به...لنوکس می رسه...اون تا مارو پیدا نکنه آروم نمی گیره...باید...باید...آخخخخ..
شهرزاد با دستان بسته کاری نمی توانست بکند فقط نگران به آرین نگاه می کرد.پرسید:تو رو که زخمی نکردن!چرا اینطور بی حال شدی؟رنگت پریده!

romangram.com | @romangram_com