#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_60
همان هم خانه ی چشم و دل پاک شهرزاد...همان یاور و راهنمای همیشگی...
همان هری دوست داشتنی!
شهرزاد ناباورانه پوزخندی زد و گفت:دروغ می گی!می خوای عذابم بدی!
به آرین نگاه کرد و با نگاهش التماس کرد که حرف پارک را نقض کند اما آرین رویش را برگرداند و چشمانش را بست....این همانی بود که از آن می ترسید... این همان پرده ی آخر نمایش بود...همانی که آرزو می کرد هیچوقت به آن نرسد.
شهرزاد فریاد زد:یکی حقیقت رو بهم بگه!
هری سرش را بلند کرد.نگاهش رنگ شرمندگی و افسوس و اندوه داشت.شهرزاد التماس کرد:بگو هری...بگو که دروغ میگه...بگو که تو نکشتی...من می دونم.تو نکشتی... تو نمی تونی قاتل یه بی گ*ن*ا*ه باشی...بگو ...بگو...بگو...
هری به تلخی گفت:می گم اما نه چیزی رو که تو دوست داری بشنوی.حقیقت داره شهرزاد...من همونیم که آتیلا رو جلوی در خونه تو خیابون سنت جان اوتاوا ترور کرد.
شهرزاد که از شدت شوک وارده می لرزید نالید:چرا؟
هری با سرافکندگی پاسخ داد:چون منو مامور انجامش کردن!من یکی از تک تیراندازهای سیا بودم.زیر دست پارک بودم.خواستن و نخواستن من مهم نبود!باید ماموریتم رو درست انجام می دادم.آتیلا برای من فرقی با بقیه ی اونایی که ترور کردم نداشت.وقتی برام مهم شد که فهمیدم تو همسرش بودی و می خوای قاتلش رو پیدا کنی.وقتی آرین گفت تو دنبال قاتلشی می تونستم برم،فرار کنم که تو هیچوقت دستت به من نرسه اما موندم...می خواستم کمکت کنم که به من برسی! نمی تونستم بهت بگم من اونی ام که دنبالشی اما می تونستم با کمک بهت آب سردی روی آتیش عذاب وجدانم بریزم.
زبان شهرزاد بند آمده بود.چطور؟چطور می توانست در بین این ناباوری...در این جدال بین دو احساس یکی را برنده اعلام کند؟چه خیالات خامی در سرپرورانده بود!قاتل آتیلا از اول راه کنارش بود و او نگاهش به آخر راه بود و لحظه ی مرگ قاتل!کسی که هر روز نفرت شهرزاد را بیشتر بر می انگیخت در واقع همانی بود که روز به روز مهرش بیشتر بر دل شهرزاد می نشست.می خواست کسی را بکشد که از همان اول یک حامی و ناجی برایش محسوب می شد! ضجه زد:هری...
هری سرش را پایین انداخت.آرین که می دید چیزی که نباید میشد شده دیگر حرص و جوش نمی خورد.صدای پارک به گوشش رسید:هنوز هم می خوای بکشیش؟
جیکوب بندهایی که شهرزاد را به صندلی میخکوب کرده بود گشود .شهرزاد بلند شد و به اعتنا به حاضرین به آرامی به سمت هری رفت.آرین را روی صندلی شهرزاد نشاندند و دستانش را با طناب به دسته های صندلی بستند.هری چشمانش را بسته بود و سرش پایین افتاده بود.
شهرزاد بی اختیار جلوی هری که به صندلی بسته شده بود روی زانوهایش افتاد...ذهنش از کار افتاده بود...نمی دانست چه باید بگوید؟چه انجام دهد؟فقط اشک هایش بودند که از چشمان ناباورش سرازیر می شدند.
با خشونت اشک هایش را پاک کرد و التماس وار گفت:بگو...بگو چه اتفاقی افتاد؟تو اون روز چی دیدی؟
هری پس از لحظه ای مکث و نفسی عمیق گفت:نیم ساعت قبل از خروج آتیلا روی پشت بوم خونه ی روبرویی مستقر شدم و قناصه م رو آماده کردم... ساعت 7و نیم صبح بود که از خونه خارج شد.یه زن جوون هم برای بدرقه ش باهاش تا توی حیاط اومد.دیدم چند کلمه حرف زدن و بعد آتیلا از حیاط خونه بیرون زد و وارد پیاده رو شد.چند قدم که رفت اسلحه رو روی شقیقه ش قفل کردم و شلیک کردم.به ثانیه نکشید که روی زمین افتاد.دیگه نموندم که ببینم.داشتم وسایلمو جمع می کردم که صدای جیغ و فریادها رو شنیدم.صدای ضجه های تو رو که آتیلا رو صدا می زدی،بعد رفتم...همین...شهرزاد تردید نکن.من همونیم که تمام این مدت برای کشتنش برنامه ریزی کردیم!من همون حیوونیم که تو رو به داغ شوهرت نشوند.من قاتل یه بیگ*ن*ا*هم.می خوام که تو منو بکشی...من ناراحت نمی شم. منصفانه ست...خون در برابر خون!
شهرزاد که جلوی پای هری نشست بود به سختی از میان حنجره ی دردناک و بغض خفه کننده اش کلمات را بیرون کشید:چطور؟چطور می تونم به کسی آسیب برسونم که تو تمام این مدت بهم کمک کرد؟ازم حمایت کرد؟محافظت کرد؟من چطور می تونم به کسی شلیک کنم که شلیک کردن رو بهم یاد داد؟چطور می تونم کسی رو بکشم که اگه نبود تاحالا هزار بار کشته شده بودم؟-ضجه زد-هری دارم دیوونه میشم...تو چطور می تونی آتیلا رو کشته باشی؟اونم با این قلب مهربونت؟
هری چشمانش را گشود و گفت:تمومش کن شهرزاد...خلاصم کن...
شهرزاد نالید:نمی تونم...نمی تونم...
بلند شد و به او پشت کرد و در همان حال کلماتی را به زبان آورد که هرگز در خود یارای گفتنشان را نمی دید...قبل از آن هرگز باور نمی کرد روزی برسد که به قاتل آتیلای پاکش بگوید:من بخشیدمت هری...بخشیدم!
پارک پرسید:نمی کشیش؟
شهرزاد با بغض اما محکم گفت:نه!
جیکوب دستان شهرزاد را با دستبندی فلزی از پشت بست.شهرزاد به چشمان نگران آرین چشم دوخت و بعد چشمانش را بست... همزمان با بلند شدن صدای شلیک گلوله...
روی پیشانی هری سوراخی به اندازه ی گلوله و به رنگ قرمز تیره نقش بسته بود...
آن مرد پر از رمز و رازهای کشف نشده مرده بود...
هری مرده بود...
گ*ن*ا*ه پنجاه و سوم:
پارک پر از اندوه و افسوس به هری نگاه کرد.به کسی که سال ها مثل پسرش بزرگش کرده بود.
هرگز دوست نداشت این اتفاق بیفتد،
دوست نداشت رو در روی هم قرار گیرند،
دوست نداشت دستور دهد هری اش،پسرش را بکشند،
romangram.com | @romangram_com