#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_58

در انتهای راهرو دو در خیلی بزرگ قرار داشت که بالای یکی نوشته بود"سلاح سنگین"و در بالای در دیگر عبارت"سلاح سبک"نوشته شده بود.به سمت در سمت راست که به انبار سلاح های سبک باز می شد رفتند و در را گشوند.
عظمت بنا اینجا نمود پیدا می کرد.با دیوار هایی به ارتفاع حدود 15متر...با صدها ردیف قفسه که با فاصله ی دو متر از یکدیگر به طور منظم چیده شده بودند و روی آنها سلاح های سبک از هر نوع و شکل و مدلی قرار داشت.فن های بزرگی در پنجره ها که نزدیک سقف بود تعبیه شده بود که هوا را با صدای زیادی تهویه می کردند...کف انبار سرامیک سفید بود و براقی بود.
از آنجایی که ایستاده بودند انتهای راهروی قفسه ی پیش رویشان را دیدند.یا دست مبل و چند صندلی.شهرزاد با صدای بلندی گفت:مستر پارک...ما اومدیم!
صدای مستر پارک از همان قسمت مبل ها به گوششان رسید.هری و شهرزاد به آن سمت رفتند.در انتهای ردیف قفسه ها هر کدام به یک سمت نگاه کردند تا مستر پارک را ببینند ولی قبل از یافتن او با برخورد شی سختی به سرشان بیهوش روی کف سرامیکی افتادند...
گ*ن*ا*ه پنجاه و یکم:
شهرزاد به آرامی چشمانش را گشود و پس از چند ثانیه متوجه موقعیتش شد...در همان انبار اسلحه ها بودند.به یک صندلی چوبی خشک بسته شده بود...پشت سرش جایی که شئ سخت بیهوش کننده به آن برخورد کرده بود به شدت درد می کرد...چهره اش از درد آن در هم رفته بود...
از پنجره های انبار به بیرون نگاه کرد...می شد حدس زد که دیگر صبح نیست...احتمالا دو ساعتی بیهوش بوده... تنها کسی که آنجا بود هری بود که او هم مثل شهرزاد به یک صندلی بسته شده بود و خط درازی از خون روی گونه ی چپش بود...سرش پایین افتاده بود...
شهرزاد به آرامی او را صدا زد:هری...
هری به سرعت سرش را بلند کرد و به شهرزاد چشم دوخت بعد گفت:نقشه به هم ریخت...باختیم شهرزاد.
شهرزاد گفت:چطو...-و با نگاهی به چهره ی هری گفت-ماسکت کجاست؟-احساس کرد که خودش هم آن ماسک لاتکسی را بر چهره ندارد.با ترس گفت-چه اتفاقی افتاده؟؟
هری جواب داد:شناسایی شدیم!
در همین لحظه در کوچکی از انتهی دیگر سالن باز شد و مستر پارک به همراه مردی جوان حدودا هم سن و سال هری وارد شد.جلوتر که آمدند مستر پارک با لبخندی مشمئز کننده گفت:بالاخره بیدار شدید!؟
روی یک مبل سمت راست شهرزاد و سمت چپ هری نشست و گفت:باید اعتراف کنم نقشتونو خوب بازی کردید ولی فکر این رو نکردید که من به عنوان کسی که 20و چند سال هری رو بزرگ کرده صداشو خوب تشخیص میدم...تو دومین دیدارمون متوجه شدم اما خب...من همیشه از بازی خوشم میاد!دوست داشتم ببینم تا کجا می خواید پیش برید!
شهرزاد بدون هیچ ترس و واهمه ای در لحنش پرسید:حالا می خوای ما رو بکشی؟
_معلومه!نکنه انتظار داری رهاتون کنم معشوقه ی آرین؟
شهرزاد اینبار با نگرانی گفت:آرین تو این ماجرا دخیل نیست...به اون کاری نداشته باش!
پارک گفت:دارن میارنش!صحنه ی جالبی از آب در میاد نه؟
شهرزاد فریاد زد:به اون کاری نداشته باش لعنتی!
مردی که همراه پارک بود به سمت شهرزاد آمد.پای راستش را روی لبه ی پشتی صندلی شهرزاد گذاشت و آن را هول داد..صندلی از سمت چپ افتاد و شهرزاد که محکم به صندلی بسته شده بود و توان انجام هیچ کاری را نداشت با سمت چپ صورتش به زمین خورد.درد شدیدی در استخوان گونه اش حس کرد.استخوانش اگر نشکسته بود قطعا ترک برداشته بود.از درد لحظه ای نفسش بند آمد.بازوی چپش زیر لبه ی پشتی صندلی و دسته ی صندلی بود و زیر فشار بدنش،صندلی و البته پای آن مرد ناآشنا داشت له میشد....فشار هر لحظه شدیدتر میشد..مرد داشت با تمام وزنش روی بازوی شهرزاد فشار وارد می کرد.شهرزاد از سر درد فریاد زد...
هری داد زد:بسه!ولش کنید!
مرد جوان با نگاهی به پارک و دیدن او که به نشانه ی توقف سر تکان داد پایش را برداشت و صنلی را بلند کرد و راست گذاشت...چهره ی شهرزاد از درد در هم رفته بود...گونه ی چپش درست زیر چشمش خونی شده بود .پارک گفت:دخترک بیچاره!این ماجرا ها برای تو زیادی خطرناکه...نباید وارد می شدی!
و بعد بلند شد و به سمت هری رفت.پشت او ایستاد و دستانش را روی شانه های هری گذاشت.لبخند غمگینی بر لب داشت. گفت:هری ِ من!من و تو که مثل پدر و پسر بودیم!من دوستت داشتم!هر چیزی که می خواستی برات فراهم می کردم.چی شد که فکر خیانت به سرت زد؟
هری غرید:تو خانواده ی منو از بین بردی!
پارک ابرویی بالا انداخت و گفت:کی فهمیدی؟
هری از بین دندانهای به هم فشرده گفت:8سال بعد از ورودم به زندگی تو...من مرگ اونا رو دیده بودم اما سالها بعد فهمیدم تو به اون افراد دستور تیربارونشون رو داده بودی...
پارک دستانش را از روی شانه های هری برداشت و گفت:و موندی که یه روز انتقام بگیری...امروز...!
هری جوابی نداد.پارک دوباره روی مبل چرمی قهوه ای نشست و آهی از سر افسوس کشید.
در برای بار دوم بار شد...همه به آن سمت نگاه کردند.شهرزاد با صدایی لرزان گفت:آرین...
آرین در حالی که دو نگهبان قوی هیکل دو طرفش ایستاده بودند وارد شد و به سمت آنها آمد...با دیدن شهرزاد که از درد چهره در هم کشیده بود و صورتش زخمی بود با نگاهی پر نفرت خواست به سمت پارک برود که نگهبان ها او را گرفتند.آرین فریاد زد:لعنت به تو!چه بلایی سرش آوردی!؟
پارک بی اعتنا به او ساکت ماند.نگهبان ها آرین را روی یک مبل نشاندند و خودشان کنار او ایستادند.آرین رو به شهرزاد که سمت راستش بود گفت: خوبی شهرزاد؟

romangram.com | @romangram_com