#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_57

_یه درگیری در مکزیک.درگیری بین نیروهای مردمی و حکومته.نیروهای مردمی از ما درخواست ادوات و تسلیحات کردن.این تسلیحات سلاح های بزرگی نیست.در حد مسلسل و اسلحه های سبک از این دست هستن.
***
بعد از اتمام جلسه قرار شد که هری و شهرزاد روز بعد به انبار تسلیحات رفته و محموله را تحویل بگیرند و نیویورک را به مقصد مکزیک و شهرهای "دورنگو"و "زاکاتکاس"ترک کنند...همه چیز طبق نقشه پیش میرفت و چیزی تا پایان راه نمانده بود اما...
گ*ن*ا*ه پنجاهم:
شهرزاد یک شلوار جین آبی روشن و یک پالتوی قهوه ای روشن چرمی که تا یک وجب بالای زانو بود پوشید.بوت های نوبوک همرنگ پالتو اش را که تا زیر زانو بود به پا کرد و در اتاق هری را زد.هری گفت:اومدم.چند لحظه صبر کن.
_داره دیر میشه هری!
هری در را باز کرد و گفت:من حاضرم...بریم.
_با صاحب خونه صحبت کردی؟تسویه حساب کردی؟می دونه ما دیگه اینجا نمیایم؟
_آره.
شهرزاد به سمت در رفت و گفت:پس بریم!
هری بند پوتین مشکی اش را محکم بست و پشت سر شهرزاد از سوئیت خارج شد.خارج از آپارتمان شهرزاد سوئیچ را در دست چرخاند و گفت:نوبت منه!
هری بدون حرف روی صندلی کنار راننده نشست و کوله پشتی مشکی اش را روی صندلی عقل انداخت.شهرزاد اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد.در راه هری در حین روشن کردن بخاری گفت:شهرزاد...به نظرت قاتل آتیلا چه جور آدمیه؟
شهرزاد که نگاهش به پیش رویش بود گفت:آدم نیست... یه حیوونه!فقط یه حیوون می تونه یه نفر رو اونطور ظالمانه بکشه...اونم بدون هیچ دلیل و جرمی!
هری که نگاهش به بیرون بود گفت:یعنی کشتنش برات راحته؟
_مدتهاست صحنه ی کشتن اونو برای خودم مجسم کردم.حرفایی که می خوام بهش بزنم رو هزار بار تمرین کردم.قصد زجرکش کردنش رو ندارم چون تو خودم نمی بینم بتونم مثل یه جانی بالفطره رفتار کنم.فقط یه گلوله تو پیشونیش...منصفانه ست!خون در برابر خون!
_اگه ازت بخوام دور بزنی و بری جایی که دست کسی بهت نرسه تا من اونو برات بیارم قبول می کنی؟
_نه!ما با هم شروع کردیم.باید با هم تمومش کنیم.من نمیذارم به خاطر من خطر کنی.
_خطرناکه شهرزاد!هیچ تضمینی وجود نداره که بتونیم از اون انبار زنده بیرون بیایم.به حرف من گوش کن!
شهرزاد به سمت راست پیچید و وارد بزرگراه شد.بعد گفت:الآن وقت این حرفا نیست.الآن وقت جا زدن نیست!نه حالا که تو یه قدمی مقصد قرار داریم!
هری با آه گفت:تصمیمت عوض نمیشه؟
_گفتم که...نه!
هری دیگر حرفی نزد.می دانست شهرزاد زیر بار نمی رود فقط امیدوارم بود که آرین خود را به موقع برساند...هماهنگی هایی با او کرده بود که شهرزاد از آن بی خبر بود.حدود یک ساعت بعد اتومبیل شاسی بلند مشکی وارد یک جاده ی باریک میان برهوت شد.ساختمانی عظیم آنجا بین تپه ها و صخره ها قرار داشت که از اصلی ترین منابع توزیع تسلیحات در کشورهایی مانند سوریه و مصر بود.
پس از حدود 15دقیقه رانندگی ساختمان معلوم شد.دور تا دور محوطه ی چند هکتاری آن فنس کشی شده بود و نگهبانها مدام در رفت و آمد بودند.دم در نگهبان مانع ورودشان شد .شهرزاد گفت:مستر لنوکس از ماخواسته که به اینجا بیایم.
مرد با نگاهی سرد و عب*و*س گفت:اسمتون؟
هری جواب داد:جیمز لی و ویکتوریا کینگ.
مرد از روی برگه ای که دستش بود نگاه کرد و بعد کنار رفت و مانع را هم بالا زد.شهرزاد ماشین را به داخل محوطه هدایت کرد .چندین نگهبان قوی هیکل و تنومند به فاصله ی دو متر از یکدیگر کنار دیوار حیاط ایستاده بودند.شهرزاد ماشین را پارک کرد و بعد پیاده شد.هری هم نفس عمیقی کشید و از سمت دیگر پیاده شد و به سمت شهرزاد که جلوی ماشین ایستاده بود رفت.لبخندی بر لب آورد و بعد گفت:خوبی؟
شهرزاد با ناخشنودی جواب داد:فکر نکنم...با وجود اینهمه نگهبان چطور می تونیم زنده بیرون بیایم؟
هری به قصد دلگرمی گفت:اگه اسلحه ی ما روی سر پارک باشه کسی نمی تونه کاری کنه.آروم باش!خونسرد!
شهرزاد نفس عمیقی کشید و لبخندی زورکی تحویل هری داد.هری گفت:خیلی خب...بریم.
و بعد هر دو با هم به سمت در ورودی ساختمان به راه افتادند.دو نگهبان کنار در ایستاده بودند که یکی در را گشود و اجازه داد وارد شوند.شهرزاد با قدم هایی محکم ولی با ترس و تردید در دلش قدم برمی داشت.داخل راهرو دیوارهای سفید به ارتفاع 3متر بالا رفته بودند کف راهرو تماما سرامیک سیاهی بود که نور لامپ های چسبیده به سقف را منعکس می کردند.

romangram.com | @romangram_com