#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_56

_جدی می گید؟واقعا متشکرم.هم من و هم جیمز.
_اینقدر ذوق نکن عزیزم!خوشحالیتو بذار برای قرار عصر!
_خب؟...قرار کجاست؟دفتر شما یا مستر لنوکس؟
_هیچ کدوم.خونه ی آرین.می دونید کجاست آره؟
شهرزاد با ناراحتی که البته در صدایش نمود نداشت گفت:بله.
پارک با لحنی بشاش گفت:پس امروز ساعت 5عصر خونه ی آرین.باشه عزیزم؟
شهرزاد که از عزیزم گفتن های پارک به ستوه آمده بود گفت:حتما!می بینیمتون.خداحافظ.
و پس از آن گوشی را قطع کرد و به ساعت دیواری نگاهی انداخت.بعد به هری گفت:4ساعت دیگه.خونه ی آرین...هم پارک و هم لنوکس میان اونجا
هری گفت:این عالیه.می تونیم همین امروز اون فیلم رو بگیریم.
شهرزاد در حالی که لپ تاپ را خاموش می کرد متفکرانه گفت:تعجبم از اینه که چطور ملاقات تو خونه ی آرین انجام میشه؟مگه نه اینکه بهش مشکوک بودن و تحت نظر شدید بود؟
_فکر می کنم آرین اعتمادشون رو دوباره جلب کرده.اون آسون دم به تله نمیده و تو قضیه ی مادام هم اون تیری که بهش خورد خیلی کارساز بود.الآن شبکه ی گسترده ی مافیای اسلحه و تجهیزات جنگی تو ایالات متحده 2تا سرشاخه و مهره ی اصلی رو از دست داده.3نفر باقی مونده باید اتحادشون رو قوی تر کنن تا نابود نشن.
شهرزاد برخاست و گفت:آرین و اون کثافتا...
هری که از هم نشینی با آرین و شهرزاد کمی فارسی یاد گرفته بود نپرسید شهرزاد چه گفته...در عوض گفت:می خواست بری کجا؟
شهرزاد با تعجب به سمت هری چرخید و گفت:می خواست نه ... باید بگی می خوای! داری پیشرفت می کنی! می خوام برم حموم. فهمیدی؟
هری پرسید:حموم؟ یعنی چی؟
شهرزاد با لبخندی بر لب گفت:حموم.
هری سرش را به علامت تایید تکان داد و بعد گفت:برو!
شهرزاد که از فارسی صحبت کردن هری ذوق کرده بود با خشنودی وارد اتاق شد.
***
4ساعت به سرعت گذشت و راس ساعت 5عصر اتومبیل مشکی هری وارد حیاط عمارت آرین شد.تعداد نگهبان ها خیلی بیشتر از آخرین باری که به آنجا آمده بودند بود.در همان حین که هری ماشین را کنار دو ماشین مدل بالای دیگر پارک میکرد شهرزاد 3سرشاخه ی مافیا را دید که آن سوی حیاط در یک آلاچیق دور یک میز نشسته اند.
چند لحظه بعد هر دو از ماشین پیاده شدند و به سمت آنها رفتند.نمی دانست چرا در این هوای سرد بیرون نشسته اند .اوایل دسامبر بود و اوج سرما.دکمه ی پالتوی چرم مشکی اش را بست ،یک کلاه بافتنی مشکی هم به سر داشت و یک بوت پاشنه بلند مشکی براق به پا.سر تاپا سیاهپوش بود.
هری پرسید:دوربین درسته؟
شهرزاد لحظه ای به دکمه ی دوم پالتو اش نگاه کرد و گفت:درسته...میکروفون؟
هری نگاهی به ساعتش انداخت و زمزمه کرد:آره.
و در نهایت مقابل آن 3مرد ایستادند.پارکِ کره ای ،لنوکسِ کالیفرنیایی و آرین ایرانی الاصل...با هر سه دست دادند.لننوکسِ میانسال مردی با شخصیت و جنتلمن می نمود.نسبتا بور بود و هیکل ورزیده ای داشت که کت و شلوار را به تنش برازنده می نمود.نگاه گرم و مهربانی داشت که به طرف مقابل حس خوبی می داد.شهرزاد به سختی می توانست او را یک قاچاقچی بزرگ تجهیزات جنگی و قاتل هزاران نفر تصور کند.در عوض قیافه اش کاملا به یک فرد عالی رتبه ی اف بی آی و پناگون می خورد.
بالاخره همگی نشستند.شهرزاد بین آرین و هری نشسته بود و این آرامش میک رد.اگر پیش پارک می نشست قطعا گاف می داد.نگاهی به آرین انداخت اما آرین سرد و بی تفاوت به فنجان قهوه ی روی میزش نگاه می کرد.صدای لنوکس او را به خود آورد:باید ببخشید که جلسه در این هوای سرد بیرون برگزار شد.آرین گفت داخل خونه به خاطر تعمیرات لوله کاملا به هم ریخته و ما مجبوریم بیرون بمونیم.
هری با متانت گفت:مشکلی نیست جناب لنوکس.
شهرزاد نگاهی به پارک انداخت که داشت از بالای فنجان قهوه اش به او می نگریست.با نگاهی که مو به تن شهرزاد سیخ می کرد.ظاهرا آرین آن نگاه را دید چون با بی حوصلگی و لحنی که به سختی خشمش را پنهان کرده بود گفت:بهتره که جلسه رو شروع کنیم.
لنوکس گفت:درسته.مستر پارک در مورد شما با من صحبت کرد و معتقده که شما کیس های خوبی برای خاورمیانه هستید.اما قبل از اینکه به شما یه محموله ی بزرگ و خاص بدیم باید مطمئن بشیم که از پسش برمیاین.اگه از امتحان سربلند بیرون اومدید شما رو با یه محموله ی عظیم به مصر می فرستم.موافق هستید؟دوشیزه کینگ و آقای لی؟
شهرزاد پرسید:این امتحان چی هست؟

romangram.com | @romangram_com