#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_55
آرین که حالا مثل ابر بهاری گریه میرکد در حالی که بدون فاصله روبروی شهرزاد ایستاده بود پیشانی اش را به دیوار تکیه داد و در همان حال غرید:لعنت به تو که اینقدر بی فکری...لعنت به من که اینقدر بی غیرت و احمقم که بهت اجازه دادم وارد این بازی بشی.لعنت به...
هر دو گریه می کردند.بعد از یک دقیقه آرین با صدایی لرزان اما هنوز پر از خشم گفت:من اون شهرزاد 4سال پیشمو می خوام.همون شهرزاد پاکمو...همونی که صاف و ساده بود.نه توئی که اجازه میدی یه ه*و*س باز کثیف ازت سوء استفاده کنه.
شهرزاد از حرفهای آرین دلخور نبود.هرچه می گفت حقش بود.بیشتر از اینها هم حقش بود.دست آرین داخل موهای شهرزاد بود و آنها را در چنگ گرفته بود.چقدر دور می نمودند روزهایی که عاشقانه و با محبت این موهای سیاه را نوازش می کرد و می ب*و*سید.سرش را داخل آنها می برد و تمام وجودش غرق آرامش میشد.
آرین در ادامه ی حرفش گفت:از این شهرزاد بدم میاد...اگه قول بدی که برمی گردی به همون شهرزاد...اگه قول بدی که دست از این جنگ با خدات برمی داری پات هستم اما اگه بخوای همینطوری ادامه بدی والله که خودم با پارک و لنوکس همدست می شم واسه نابود کردنت....
شهرزاد که در این مسئله کوتاه بیا نبود آرین را هول داد که از او دور شود.آرین که آرام گرفته بود کمی عقب رفت.شهرزاد گفت: من نقشه مو تا پایان ادامه میدم... فقط می تونم قول بدم دیگه این اتفاق نمی افته... نه قول میدم که همون شهرزاد شم نه با خدا!
آرین زهر خندی زد و گفت:هر وقت کارت با قاتل آتیلا،با پارک ولنوکس تموم شد...اگه پاک مونده بودی برگرد!
و پالتواش را از روی زمین برداشت.به سمت در رفت و در حالی که دستش به دستگیره ی در اتاق و پشتش به شهرزاد بود گفت:نمی دونم به خاطر این وضعیت از کی شکایت کنم؟کی رو مقصر بدونم؟خدا؟خودم؟تو؟ماریا؟س رنوشت؟....دیگه مهم نیست!کار ما از پیدا کردن مقصر گذشته...کاش هیچوقت ندیده بودمت...یا حداقل وارد خونه مون نمی شدی و این ماجرا شروع نمی شد!برای هردومون بهتر بود.به خصوص برای تو...من با بی لیاقتی هام تو رو هم به گنداب زندگی خودم کشوندم.من دوستت داشتم و فقط به همین فکر کردم.اصلا به این فکر نکردم که می تونم خوشبختت کنم یا نه؟!
شهرزاد با صدایی در حد نجوا گفت:من با تو خوشبخت بودم آرین.فقط بعضی ها چشم دیدن اون خوشبختی رو نداشتن.الآن هم که تو رو دارم تنها چیزی که بین من و خوشبختی فاصله انداخته حس نفرت و انتقامیه که با خودم دارم.بذار این حس سرکوب کنم آرین...اونوقت من و تو...دور از این دنیای سیاه...با هم خوشبخت ترین آدمای دنیا می شیم.
آرین که هنوز پشتش به شهرزاد بود پوزخندی زد و گفت:من و تو و عشقی که به آتیلا داری!
_آتیلا عشق من نبود!-صدایش لرزید و با بغض گفت:-آتیلا یه کورسوی نور تو دنیای سیاه بی تو بودنم بود.یه تکیه گاه واسه منِ از نفس افتاده،یه حس آرامش واسه منِ شوریده بود.آتیلا ناجی زندگی من بود...اونقدر خوب و پاک بود که یه حس عجیب وادارم می کرد دوستش داشتم باشم.آتیلا یه دلخوشی کوتاه بود...اگه می بینی اینقدر تقلا می کنم که انتقام مرگش رو بگیرم واسه اینه که بهش مدیونم.می خوام به آرامش برسونمش...همونطور که اون منو به آرامش رسوند...اون بی گ*ن*ا*ه مرد آرین...مظلوم مرد...تو خاک سرد غربت...فرسنگها دور از خونه...به تیر ناحق...حتی فرصت نکرد لبخند روی لبش رو از سر درد پاک کنه...یه آخ بگه...بعد از تموم شدن این ماجراها فقط من و تو می مونیم،با یه کوله بار خاطره اما نه عشق به یه نفر دیگه!
آرین به تلخی گفت:یه کوله بار خاطره...خاطره ی این شب نحس...نابودم کردی شهرزاد...
از اتاق خارج شد و شهرزاد همانجا که ایستاده بود زانو زد.چند لحظه بعد صدای در خانه آمد که باز و بسته شد.
آرین هم رفت...
گ*ن*ا*ه چهل و نهم:
3روز از رفتن آرین گذشته بود و هیچ تماسی حتی تلفنی هم بینشان برقرار نشده بود.در این 3روز کاری جز انتظار کشیدن نداشتند.انتظار برای پیغامی از جانب جاناتان لنوکس یا پارک سو بین برای ادامه ی بحث همکاری.
شهرزاد روی مبل نشسته بود و مشغول گشت زنی در اینترنت برای به دست آوردن خبری هرچند جزئی از شاهد و ستیلا بود.هری که روبروی او روی مبل دیگری نشسته بود و کلت نقره ای رنگش را برق می انداخت پس از سکوتی طولانی پرسید:داری چه کار می کنی؟
شهرزاد جواب داد:تو وب سایت شاهدم.همونکه با زنش ستیلا مهمون خونه ی آرین بود.
هری پرسید:در موردشون برام نگفتی.
شهرزاد در حالی که سرش داخل لپ تاپ بود گفت:شاهد عمه زاده ی آرینه.ستیلا هم صمیمی ترین دوست من.اونا تو ایران بازیگرای معروفین.
_که اینطور.حالا فهمیدم چرا قیافه ی آرین برام آشناست...توی یه فیلم ایرانی دیدمش.
شهرزاد گفت:منم موقعی که ایران بودم یه سناریو نوشتم که باهاش یه سریال کوتاه ساختن.من که موقع پخش سریال رو ندیدم اما ستیلا گفت سریال موفقی بوده.من خیلی ذق هنر داشتم.
_الآن هم می تونی داشته باشی!
شهرزاد پوزخندی زد و گفت:آره!با یه نارنجک تو جیب و یه کلت تو دست.
هری هم نیشخندی زد و دیگر سوالی نپرسید.بعد از چند دقیقه سکوت صدای زنگ گوشی شهرزاد بلند شد.شهرزاد گوشی را بلند کرد و با دیدن اسم پارک رویش گفت:خودشه!پارکه!
هری سرش را از روی اسلحه برداشت و به شهرزاد نگاه کرد که گوشی را به گوشش چسباند و گفت:الو؟
صدای نحس پارک را از آن سمت گوشی شنید:سلام هانی!
شهرزاد چینی به بینی اش داد و با لحنی مغرور گفت:سلام مستر پارک.فکر می کردم ما رو فراموش کردید.
_من هیچوقت فراموشت نمی کنم عزیزم.
_خبری برامون دارید؟
_آره عزیزم.یه قرار ملاقات با من،لنوکس و آرین...امروز عصر
romangram.com | @romangram_com