#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_54

بعد بلند شد و از پله ها بالا رفت.قبلا آن کلکسیون لعنتی را دیده بود و می دانست کجا باید برود.دم در ایستاد و بعد از اینکه نفس عمیقی کشید در زد.صدای مستر پارک را شنید:کیه؟
آرین با صدای محکم و نسبتا بلندی گفت:مستر پارک...میشه باهاتون صحبت کنم؟
گ*ن*ا*ه چهل و هفتم:
در به شدت باز شد و آرین در چهار چوب در ایستاد.شهرزاد که با یک دست لباس راحتی گرم روی تخت چوبی یک نفره چمباتمه زده بود سرش را بلند کرد.از دیدن آرین با آن چهره ی خشمگین و چشم های به خون نشسته از شدت عصبانیت ترسید اما چیزی نبود که انتظارش را نداشته باشد.
مطمئن بود آرین حسابی از دستش عصبانیست و خون جلوی چشمانش را گرفته.به خصوص بعد از تعریف بی شرمانه ی پارک از شهرزاد در حین خداحافظی که از بخت بد آرین شنید و از آنجا شهرزاد خود را برای هر چیزی آماده کرد.
صدای در ورودی سوئیت را شنید و این یعنی هری از خانه خارج شده و حالا تنها هستند.آرین هنوز در ورودی اتاق ایستاده بود و از راه در نیمه باز نور وارد اتاق خواب تاریک شهرزاد می شد.کلید لامپ را زد.اتاق روشن شد.بعد وارد اتاق شد و در را بست.
شهرزاد از ترس و از سر حس بدی که از اتفاق داخل اتاق هنوز همراهش بود بالای تخت کنج دیوار پاهایش را در آغوش گرفته بود و به آرین نگاه می کرد.آرین پالتوی بلند مشکی اش را در آورد و روی زمین انداخت.آستین پیرهن سفیدش را تا آرنج بالا زد و به شهرزاد نگاه کرد.شهرزادی که مثل یک دختر بچه از ترس تنبیه پدر به کنج اتاق رفته و نگران از اینکه بعد چه می شود به پدرش چشم دوخته بود.
سکوت عذاب آوری بود.مثل آرامش قبل از طوفان.آرین لبه ی تخت نشست...همه چیز مثل یک فیلم با حرکات آهسته مقابل چشم شهرزاد اتفاق می افتاد...آهسته...با طمانینه...
آرین نفس های عمیقی می کشید و بازدمش را از بینی بیرون می داد.شهرزاد جرات کرد و با صدای لرزان صدایش کرد:آرین؟
آرین که انگار منتظر بود چیزی سکوت را به هم بزند داد زد:خفه شو!!!
و به شهرزاد نگاه کرد.چشمان وحشت زده و درخشان از اشک شهرزادش را می دید اما این چیزی از عصبانیت و التهابش کم نمی کرد.هنوز هم دوست داشت گردن شهرزاد را بشکند.فاصله ی یک متریشان را در چشم به هم زدنی از بین برد.بازوی شهرزاد را گرفت و محکم کشید بعد غرید:پاشو ببینم!
شهرزاد که اشکش در آمده بود به دنبال آرین کشیده شد و از تخت پایین آمد و روبروی آرین ایستاد.هیچوقت او را اینقدر عصبانی ندیده بود.هیچوقت با هم دعوا نکرده بودند.اوج اختلافشان روز تولد آرین بود که شهرزاد با غروری زخم خورده به خانه ی ستیلا رفته بود .اما حالا این آرین که مثل یک ببر زخمی بود کجا و آرین آنروز کجا؟!
آرین او را به دیوار پشت سرش کوبید اصلا هم برایش مهم نبود با آن ضربه چه دردی در جان شهرزاد پیچید.بازوی چپش در مشت آرین له می شد که آرین سر شهرزاد را بالا گرفت و در حالی که با چشمان قرمز به چشمان خیس شهرزاد نگاه می کرد گفت:چه غلطی کردی هان؟تو اون اتاق بینتون چی گذشت لعنتی؟چقدر بهش حال دادی؟نمی دونستم اینقدر حرفه ای هستی که...
شهرزاد با ضجه و التماس گفت:بسه...بسه...
آرین پوزخندی زد و با بیرحمی گفت:چیه؟نمی خوای بشنوی ؟نمی خوای واسه گندی که زدی اینطور باهات رفتار شه ،نه؟انتظار چی رو داشتی؟دوست داشتی ازت تقدیر کنم نه؟؟؟
شهرزاد که مثل همان شهرزاد سابق بی دفاع و آسیب پذیر به نظر می رسید با هق هق گفت:آرین...
آرین باز از کوره در رفت و داد زد:آرین و کوفت!آرین و مرض!شنیده بودم بعضیا میان خارج هوا برشون میداره، عوض می شن، وا میدن اما دیگه فکر نمی کردم روی دختری به پاکی و نجابت تو اونقدر تاثیر بذاره که تبدیلت کنه به یه ه*ر*ز*ه!
شهرزاد داد زد:من ه*ر*ز*ه نیستم.
_پس چی هستی؟هان؟ه*ر*ز*ه یعنی چی؟اینکه تو با یه نامرد یه غلطایی کردی که حتی به دروغ هم کتمانش نمی کنی یعنی ه*ر*ز*گ*ی...اینکه با یه پسر جوون غریبه غیبت بزنه و وقتی برمی گردین اینقدر با هم صمیمی لاو تو لاو باشین یعنی ه*ر*ز*گ*ی!دیگه بقیه ی افتخاراتت رو خدا می دونه.
شهرزاد چیزی نداشت که بگوید.اشتباه از خودش بود اما فقط در مورد پارک نه در مورد هریِ بی گ*ن*ا*هی که هیچوقت حتی ثانیه ای حس نکرد نظری به او دارد.
وقتی یاد همان چند ثانیه ی کوتاه داخل اتاق می افتاد پشتش تیر می کشید و می سوخت.بازوی چپش از شدت فشار بی حس شده بود اما از عذابی که می کشید فراری نبود.حتی دلش می خواست آرین او را بزند تا شاید کمی از عذاب وجدانش کم شود.
آرین او را محکم تکان داد و پرسید:ارزششو داره لعنتی؟انتقام گرفتن ارزش این حقارت رو داره؟ارزش داره رو پاکدامنیت خط بیفته؟چرا لال شدی شهرزاد؟بگو تو اون اتاق چی بینتون گذشت؟بگو تا بدترین فکرها رو در موردت نکردم...بگو تا خودم و خودت و این خونه رو به آتیش نکشیدم...!
گ*ن*ا*ه چهل و هشتم:
جوری این حرف را زد که شهرزاد مطمئن شد گفته اش را عملی می کند.به سختی در میان هق هق هایش گفت:باشه میگم فقط تو آروم باش...الآن سکته می کنی.
آرین بی اعتنا به حرفهای شهرزاد او را بیشتر به دیوار فشرد و گفت:بگو!
و شهرزاد را ول کرد.شهرزاد سر خورد و پایین پای آرین نشست و بازوی چپش را که حسش نمی کرد با دست راست گرفت.آرن بالای سرش ایستاده بود .شهرزاد با صدایی لرزان و با ترس گفت:داشتم عتیقه ها رو نگاه می کردم که اومد سمتم...بعد...بعد...
آرین از بالا سرش غرید:بعد چی؟
شهرزاد که خود را ناتوان ترین موجود هستی می دید به سختی ادامه داد:وقت نکرد کاری کنه...فقط گردنمو ب*و*سید.
آرین گفت:پس اگه مزاحمتون نمی شدم به جاهای بهتری می رسیدین!
شهرزاد صدای کوبیده شدن چیزی به دیوار را شنید و سرش را بالا گرفت .آرین پیشانی اش را به دیوار کوبیده بود.شهرزاد بلند شد و نگذاشت دوباره آن کار را تکرار کند.دستان آرین را که روی دیوار بودند به سمت سر خود برد و با التماس گفت:نکن آرین...منو بزن...هر چقدر که می خوای کتکم بزن ولی اینکار رو نکن...شهرزاد پیش مرگت بشه نکن!

romangram.com | @romangram_com