#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_51
شهرزاد با لحن پر خنده ای گفت:شما همون وقتی که 3سال پیش منو طلاق دادی و اومدی اینجا مهر گونی سیب زمینی به پیشونیت خورد!
آرین اخم شیرینی کرد و گفت:واسه من بلبل زبونی نکن ضعیفه!
در را باز کرد و با صدایی کمی بلند تر گفت:خدانگهدار هری.
هری گفت:فردا می بینمت!
آرین رو به شهرزاد گفت:مواظب خودت باش!
شهرزاد با عشق به آرین نگاه کرد و در حالی که لبه ی در را گرفته بود گفت:تو هم همینطور!
***
شهرزاد ماسک لاتکسی را روی صورتس مرتب کرد و موهایش را که فر کرده بود پشت سرش رها کرد.یک پیرهن شیک و ساده ی سیاه رنگ آستین سه ربع تا کمی زیر زانو پوشیده بود و یک چکمه ی مشکی براق چرم تا بالای زانو به پا کرده بود.پالتوی مشکی اش را تنش کرد و کیف دستی سیاهش را هم برداشت.بعد از آنکه رژ لبش را کمی پر رنگ تر کرد بالاخره از اتاق بیرون آمد.
هری با چهره ی مبدل در حالی که کت و شلوار مشکی پوشیده بود منتظر شهرزاد نشسته بود که با دیدنش گفت:ببخشید خانوم شما تو فیلم خانوم و آقای اسمیت بازی نکردید؟!
شهرزاد نیشخندی زد و گفت:زود باش بریم!لوس!
هری در سوئیت را گشود و اجازه داد اول شهرزاد خارج شود.پایین آپارتمان سوار اتومبیل شاسی بلند مشکی رنگشان شدند و بعد به سمت مرکز شهر ،به سمت لوکس ترین و معروف ترین خیابان نیویورک"خیابان پنجم"رفتند.دفتر مستر پارک در فاصله ی کمی از ساختمان امپایر استیت قرار داشت.
در راه شهرزاد از هری که رانندگی می کرد پرسید:مستر پارک برای تو مثل پدر می مونه.چور می تونی بکشیش یا بهش ضربه بزنی؟
هری زهرخندی زد و گفت:کی گفته اون برام مثل پدره؟اون کسیه که خونواده ی منو قتل عام کرد.پدر و مادم رو به دستور اون به رگبار بستن.جلوی چشم من.منی که فقط 7سالم بود!مستر پارک من رو بزرگ کرد.منم که جایی رو نداشتم مجبور شدم باهاش بمونم.تا چند سال که توی بی خبری بودم مثل پدر و پسر بودیم اما از وقتی فهمیدم اون پشت قضیه ی مرگ پدر و مادرمه دیگه برام فقط یه جانیه که قسم خوردم وقتی قوی تر شدم نابودش کنم.به همین خاطر وقتی دیدم تو هم پی گرفتن انتقام و نابودی این سیستمی فرصت رو مناسب دیدم که به هدفم برسم.پارک باید بمیره و من باید بکشمش.اون منو به این آشغالی که هستم تبدیل کرد.
شهرزاد گفت:تو آشغال نیستی هری!مهم نیست قبلا چه کار کردی!اون هری ای که من می شناسم و می بینم آدم خوب و مهربونیه!
هری باز هم همان لبخند تلخ را بر لب نشاند و گفت:اگه من قصه ی کارهایی که کردم برات تعریف کنم شک ندارم که نظرت عوض میشه!
شهرزاد با سماجت گفت:پس تعریف نکن.بذار همین هری خوبی که قبولش دارم بمونی!
هری ماشین را پارک کرد و در حالی که نفس عمیقش را بیرون میداد گفت:پیاده شو.
هر دو پیاده شدند و هری مقداری سکه داخل پارکومتر انداخت و به سمت شهرزاد که مقابل در ساختمان ایستاده بود رفت.ساعت دقیقا 10 بود.انتظار به یک دقیقه هم نرسید که آرین با قدم هایی محکم با سمتشان آمد.با هر دو دست داد و بعد وارد ساختمان تجاری شدند.
گ*ن*ا*ه چهل و پنجم:
هری پرسید:بادیگاردت رو نیاوردی؟
_اون جاسوس لعنتی؟نه!بهش قول دادم بیام اینجا و اونم اجازه داد تنها برم!
شهرزاد به سختی جلوی خنده ی صدادارش را گرفت.آرین با ناخشنودی گفت:بخند!خنده داره!-کمی آرام تر ادامه داد:-بذار برسیم خونه اگه من تو رو سیاه و کبود نکردم!
شهرزاد دستش را جلوی دهانش گذاشته بود و به سختی خنده اش را کنترل می کرد.عاشق این تهدید آرین بود!!
به سمت آسانسور رفتند و آرین دکمه را زد.چند ثانیه بعد در باز شد و هر سه وارد شدند.آرین دکمه ی شماره ی 15را فشار داد.در بسته شد و آسانسور حرکت کرد.حرفی نزدند.چند ثانیه بعد صدای ملایم زنی بلند شد:طبقه ی پانزدهم،بخش مدیریت.
و بعد در باز شد.اول شهرزاد خارج شد .سرش را با غرور و نخوت بالا گرفته بود و چکمه ی پاشنه ده سانتی اش به حفظ استیلش کمک می کرد.آرین کمی جلوتر راه می رفت تا راهنمایی شان کند.در انتهای راهرو در چوبی و زیبایی را گشود و وارد سالنی شدند که کف سرامیکی اش مثل الماس می درخشید.روی دیوار تابلوهای نفیس و زیبایی قرار داشت و هر 4گوشه ی سقف دوربین کار گذاشته شده بود.
صدای تق تق بوت شهرزاد و کوبش کفش های هری و آرین ریتم جالبی ساخته بود.به سمت میز کوچکی که زن جوانی پشت آن نشسته بود و روی یک تابلوی برنجی روی دیوار نزدیک آن نوشته شده بود"منشی"رفتند.زن با ورود آنها لحظه ای سرش را بالا گرفت و بعد دوباره مشغول تایپ شد.
آرین جلوی میز ایستاد.زن با شناختن او بلند شد و با لبخندی هول و لحن دست پاچه ای گفت:صبح بخیر آقای مجد!
آرین لبخند جذابی تحویل زن داد و گفت:صبح تو هم بخیر الکسی!مستر پارک داخل دفترشه؟
الکسی گفت:بله...با من هماهنگ کردن که تشریف میارید.بفرمایید داخل.
و به سمت در رفت و پس از ضربه ی کوچکی که به آن زد در را گشود و کنار رفت تا آرین و همراهانش وارد شوند.پس از ورود آنها به اتاق در بسته شد و هر سه به روبرو نگاه کردند.میز مجللی کنار پنجره ی سرتاسری قرار داشت و مردی پشت به آنها و رو به منظره ی بیرون پنجره ایستاده بود که با بسته شدن در برگشت و با لبخندی بر لب گفت:سلام آرین!می بینم که با مهمونات اومدی!
romangram.com | @romangram_com